سفارش تبلیغ
صبا ویژن



اسفند 1388 - نسیم صبح






درباره نویسنده
اسفند 1388 - نسیم صبح
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اسفند 1388


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
اسفند 1388 - نسیم صبح

آمار بازدید
بازدید کل :97254
بازدید امروز : 2
 RSS 

   

سلام مهربون!

می ذاری مهربونم که دلمو بسپارم به نسیم صبح و روی درخت  خونه دلت فقط برای چند دقیقه بشینم ؟

به جون همه برگای سبز درختت قسم که اگه تو نخوای میرم و نمی شینم .

اگه تو نخوای حتی تو آسمان دلت یه چرخ کوتاهم نمی زنم .

و اگه خیلی دلمم گرفت حتی نمی ذارم  حرف دلمو بشنوی .

اگه فقط به اندازه دل گنجیشکیم فقط یه ذره دوستم داشته باشی و یه ذره یکی از کوتاه ترین شاخه محبتت رو بهم بدی تا روش بشینم همه  غزلهای عاشقونه دنیا رو برات سر می دم .

برات با بالای کوچیکم اینقدر پرواز می کنم که سرم گیج بره و بیفتم تو رودخونه و اگه اون موقع شاخه مهرتو به سمتم دراز نکنی اینقدر تو رودخونه  دلت خیس می شم تا بمیرم !

قول می دم اگه تو نخوای صدای دلمو بشنوی فقط و فقط روی یکی از برگای دلت بشینم و اگه حتی دوست نداشته باشی که اونجا بمونم بازم آروم و بی صدا بال بکشم و از سرزمین دلت برم .

فقط اگه تو بخوای چی می شه ؟

آخه سرزمین دلت خیلی بزرگه و بالای من خیلی کوچیکه .

حتی اگه بخوام و تو بخوای که یه جایی به من بدی تو زمین قلبت و اگه اجازه بدی یه جایی رو خودم انتخاب کنم ، اینقدر من کوچیکم که نمی تونم تا آخر عمرم تموم زمین پر مهرت رو پرواز کنم و مجبورم از زور خستگی یه جایی فرود بیام ، اما اگه تو نخوای و با شاخه ای از شاخه هات پرم بدی می رم و می پرم و بدون اینکه حرفی بزنم خودمو تو باد گم می کنم .

آخ چی می شه که تو برای لحظه ای هم که شده منو بخوای ؟

اونوقت من می یام و پاهای کوچیکمو رو تنه بزرگ تو قلاب می کنم و تنمو به سایه پر مهر درختت
می سپارمو وبه همه آرزوهام می رسم و دیگه آرزوی پروازو برای همیشه از سرم بیرون می کنم .

آخ چی میشه اگه فقط تو بخوای؟



نویسنده » محمدی » ساعت 2:54 عصر روز سه شنبه 88 اسفند 18

امروز باید هر طوری شده بود ، از امتحان دادن شانه خالی می کردم .

پس با بچه ها تصمیم گرفتیم ، یک مارمولک با خودمان بیاوریم .

حالا مارمولک از کجا پیدا کنیم ، کلی منت دادشمان را کشیدیم که یک مارمولک می خواهیم برای درس علوم و کلی از پول تو جیبی مان را داده بودیم که آقا برای ما یک مارمولک یا حتی بچه مارمولکی پیدا کند . قرار گذاشتیم توی یک قوطی کوچک بگذارم و بیاورم مدرسه .

روز بعد با خوشحالی صبحانه ای که مادر حاضر کرده بود را خوردم و به سمت مدرسه راه افتادم و خوشحال بودم که این مارمولک کارمان را راه می اندازد و حسابی کلاس را به هم می ریزد.

معلم وارد کلاس شد و مبصر کلاس را صدا زد و برگه های از قبل آماه شده امتحان را داد دستش تا بین بچه ها پخش کند. بعد از اینکه همه برگه ها روی میز تک تک بچه ها جا گرفت ، معلم گفت : سوالات میان ترم راحت است ، اگر خوب خوانده باشید .

حالا با دقت جواب دهید و خوش خط و خوانا بنویسید.

میز آخر نشسته بودم با ترس و لرز دستم را سمت قوطی درون کیف بردم و قوطی را از کیفم خارج کردم . شوقی همراه با ترس در وجودم بود.

در قوطی را باز کردم و مارمولک را انداختم وسط کلاس . لبخندی پیروزمندانه بر لبم نشست . با خود فکر
می کردم  به جیغ و فریاد بچه های کلاس و فرار کردن هر کدام به سمتی و به هم خوردن نظم کلاس . چه حالی داشت اگر مارمولک روی پای معلممان راه می رفت . چه کیفی می کردیم .

مارمولک اما انگار خیال رفتن نداشت ، همان طور ساکت و بی صدا یک گوشه دراز کشیده بود . اینقدر تنبل و
بی جان بود که حرصم گرفت و گفتم داداش من بهتر از این تنبل خان نمی توانست مارمولکی گیر بیاورد . حسابش را خواهم رسید. حیف آن همه پول تو جیبی که صرف پفک خریدن برای او شد!

دوستانم با اشاره سر می پرسیدند که چه خبر شده و چرا مارمولک حرکت نمی کند.

من هم حسابی کلافه شده بودم و نمی دانستم چه کنم .

خدایا حالا چه اتفاقی می افتد ؟ مغزم انگاراز کار افتاده بود.

 چرا پس حرکت نمی کند؟حتی یک حرکت کوچک می توانست جیغ بچه ها را بلند کند . اگر یکی راه رفتن مارمولک را می دید همین باعث به هم خوردن کلاس می شد. اما ای داد که مارمولک انگار کاغذی بود و محکم پا بر زمین چسبانده بود و همین طور چشمهایش را به گوشه ای دوخته بود .

نیمی از وقت امتحان گذشته بود . کله ام داغ شده بود و دستهایم یخ .

از شانس بد ما، مارمولک مرده از آب درآمد.

من عصبانی و ناراحت همین طور به سوالات و مارمولک نگاه می کردم و با خودم تصمیم گرفتم به جای این همه فکر بکر کردن برای درس نخواندن فکری کنم برای درس خواندن!

نمره علوم آن روز من و دوستانم نمره خوبی نشد ، اما برایمان درس خوبی شد تا دیگر وقت بگذاریم و
درس هایمان را بخوانیم.



نویسنده » محمدی » ساعت 11:29 صبح روز سه شنبه 88 اسفند 18

زن درون آینه را دوست می داشت  اما باور نمی کرد خودش باشد . گویی مدت مدیدی بود که با این چهره بیگانه بود . با تعجب نگاه به نگاهش دوخت و هر لحظه عمیق تر بر چین های صورتش نگریست . به راستی این منم ؟

زنی میان سال بود  که پا به دهه سوم زندگی گذاشته بود.

نه زیبا و نه زشت ، معمولی با اندامی نسبتا متوسط ، نه فربه و نه لاغر.

دستی بر خرمن صاف و سیاه موها کشید ، هر زلف و چین و شکن موها یادآور هزاران حرف ناگفته بود.

گویی در هزاران توی گیسوان رازهایی به وسعت همه زندگیش درهم تنیده شده بود.

در لابه لای شبرنگ گیسو، گاهی رنگ نقره ای یک تار آن مثل چراغی روشن و سیم گون چشمک می‌زد و رخ می‌نمود دوران میانسالی را، که می‌رود تا به پیری نزدیک شود.

به تصویر آینه لبخند زد و چه ملیح بود این چهره گشودن تصویر.

*

می دانی پیریت در آینه روزگار چگونه است؟

این جمله را بارها و بارها در تنهایی و سکوت آینه تکرار کرده بود.

*

پیرزنی زشت، اما مهربان!

مادربزرگی شیرین و دوست داشتنی با گونه‌هایی افتاده و دستانی پر چروک.

پیرزنی که سالیان پیش با هر لبخند شیرینش دل هزاران جوان را شاید برده بود.

پیرزنی که زمان‌هایی نه خیلی دور با گردش مردم چشمش چه چشم‌هایی را به دنبال خود کشیده بود و با هر تکان دست و صورت می توانسته تا عمق جانی نفوذ کند و بلرزاند قلبی را .

*

آینه می‌گفت: تصویرش هنوز شفاف بود و زیبا.

هنوز هم شاید می‌شد گفت جوان است و سرزنده از جوانی.

پس باید جوانی می‌کرد، اگر جوان بود.

*

اما بخار روی بلور شیشه او را شکسته نشان می داد باید پاکش می ساخت تا روشنتر ببیند جلوه زیبای زندگی را . باید از این جنگ پیری و جوانی برهاند تنش را . نگذارد له شود در چرخش گردونه زمان. نباید جوانی مانده را فدای سالهای پیری می کرد . نگاهی نو و تازه تر به زندگی .

*

 اما اکنون دریچه ای گشوده شده  بود به سوی سالهای رنج و درد پیری، باید ماندگار می شد در تاریخ، باید ردّ جوانیش را در پیری می دید . او می دید گذر عمر را به چالاکی گریختن آهویی زیبا  . رمیده از صیاد .در نگاهش نگرانی رقص عقربه های عمر، هماهنگ و پیاپی ، بی هیچ وقفه ای . باز هم زنگار ، زنگار نشسته بر آینه وجود . زنگار نشسته بر جوانی دل. زنگار نشسته بر گیسوی سیاه  و چشمک درخشش ستاره وار سپیدی گیسو ، وحشت رسیدن به پایان بدون هیچ اثری ، کابوس های شبانه و ترس از گور سرد . و بی رحمی دوستان که می رفتند تا شام عزایش را با گونه ای اشک آلود و نه کاملا دردمند فرو بلعند. تا به راحتی او را نیز به فراموشی تاریخ بسپارند! دریغ و درد.

*

می ترسید از فراموش شدن . می ترسید که تنها و بی کس در گوری سرد ماوا گزیند .

او و تصویر ، روبه روی هم مهربانانه،  و رخ به رخ یکدیگر گویی یک کلام را زمزمه می کردند . جاودانه شدن در تاریخ . مهم ترین تصمیم زندگی . باید کاری می کرد . باید غبار از تن خسته و انعکاسش در آینه می زدود . باید کاری می کرد . پس  سالهای مانده در جوانی را  مغتنم شمرد . گونه بر گونه تصویر، اشکی از شوق و لبخندی از امید  رخ می نمود . فارغ از هرچه هیاهو بود که دیگر یکی شده بود با تصویر ،که دیگر رفت که ماندگار شود . رفت تا به جاودانه ها بپیوندد. رفت که دست جوانیش را در دست پیری بگذارد و دیگر تصویر و لبخند ، لبخند و تصویر به هم گره خوردند.



نویسنده » محمدی » ساعت 11:3 صبح روز سه شنبه 88 اسفند 18

سال ها دویده ام از پی خود  ولی

تا به خود رسیده ام  دیده ام که دیگرم

از هزار آینه تو به تو گذشته ام

می روم که خویش را با خود بیاورم

با خود چه کرده ام ؟ من چگونه گم شدم ؟

باز می رسم به خود از خودم که بگذرم

قیصر امین پور



نویسنده » محمدی » ساعت 11:2 صبح روز سه شنبه 88 اسفند 18

امروز صبح بعداز  دو روز تعطیلی به علت بارش برف که حسابی دلمان را خنک کرد وقتی وارد مدرسه شدیم هوا هنوز سرد بود و زمین انباشته از برف. دوست داشتم بروم و گلوله ای برفی درست کنم و به سمت دوستم پرتاب کنم . از چشمهای دوستم نیز می خواندم که درونش پر است از تب و تاب برف بازی و حمله کردن به سمت کوپه های برف اما افسوس ، این خانم ناظم بدجنس وبی رحم ، حتی نمی گذارد یک قدم به سمت برفها برویم . چه برسد به اینکه بازی کنیم.

 انگار دیواری نامرئی به دور برف کشیده بود و حریمی برای آن قائل بود ! انگار همه برفها را یکجا از اصغر آقا ، بقال سر کوچه مدرسه خریده بود و شش دانگش را به نام خود سند زده بود . اینقدر حرص
می خورم از دست این خانم ناظم با آن مقنعه کج و معوجی که هر روز بدون اتو سرش می کند و تازه انگار آبگوشت دیشب را روی سفره مقنعه  و مانتویش پهن کرده باشد. همه جای مقنعه و مانتوی کرم رنگش به رنگ رب گوجه فرنگی در آمده بود.

همه به صف شدیم تا یکی یکی وارد کلاس ها شویم اما من یواشکی خودم را به پشت در دفتر مدرسه رساندم و منتظر خانم ناظم ایستادم . دلهره عجیبی در وجودم افتاده بود . یواشکی به درون دفتر که درش نیمه باز بود سرک کشیدم . نیمرخ خانم مظفری و مدیر دیده می شد بر خلاف ناظم ، مدیر مدرسه ما مهربان و دوست داشتنی و تمیز و مرتب بود . وقتی نگاهمان می کرد گویا مادری به دخترش می نگریست و من در گرمای نگاهش ذوب می شدم و دوستش داشتم .

روی دیوار پشت سر خانم مظهری قاب عکسی که تصویری از گل های بهاری داشت اتاق را دل انگیز کرده بود . غلارغم ساختمان قدیمی و کهنه مدرسه این اتاق از معدود اتاقهایی بود که می شود گفت نو است پارسال بابای مدرسه این اتاق را در تعطیلات عید رنگ زده بود .

خانم ناظم تند و سریع به سمت من و دفتر نزدیک می شد . نمی دانم از ترسم بود یا کسی در را هل داد به داخل و من قبل از ناظم وارد دفتر شدم . با ترس و لرز سلام کردم .

خانم ناظم با آن چشمان تیز زیر عینکش مثل عقابی که شکارش را ببیند مرا نگاه می کرد.انگار از قبل
می دانست چه می خواهم بگویم یا شایدم فکر می کرد شیطنتی کرده ام .

گفتم اجازه خانم !

-اجازه

صدایم گویی به زحمت از دهان خارج می شد . کلمات بر لبم ماسیده بودند . انگار خودم هم به زحمت صدایم را می شناختم و می شنیدم .

خانم ناظم گفت : هان باز چه شده ، چه دسته گلی به آب دادی ؟ کدام معلم تو را فرستاده دفتر ؟

 گفتم : هیچی به خدا ، فقط می خواستم بگویم حیف نیست نگذارید بچه ها برف بازی کنند ؟ لااقل زنگ تفریح را اجازه بدهید.

خانم ناظم انگار با دو چشم خود و دو چشم عینک ، چهارتایی مرا می دید و چهار تا چشم دیگر هم قرض کرد و با تعجبی که من فکر می کردم الان شاخهایی روی سرش سبز می شود ، به سمت من آمد و نگاهم کرد وبعد انگارکه ترقه ای زیر پایش زده شد ، به سمت من پرید و انگار دلش می خواست با دفتر حضور و غیاب محکم بکوبد بر سر من .

زیر چشمی و با سری پایین انداخته نگاهش کردم . خشم و ناراحتی لرزه ای خفیف بر اندامش انداخته بود و چند فحش نثارم کر دو گفت برو سر کلاست تا از انضباطت کم نکردم.

*

زنگ اول ، کلاس معلم ادبیات بود و من عاشق ادبیات و معلمش بودم و ظاهرا معلم ادبیات هم بر خلاف معلم ریاضی که دل خوشی از من و نمراتم نداشت به بنده ارادتی داشت!

اما با همه علاقه به فارسی ، دل و دماغی نداشتم و پکر و ناراحت نشسته بودم کنار پنجره کلاس ، در عمق چشمانم فقط برف بود و برف .

دلم می خواست می رفتم و روی برفها می غلتیدم و آنقدر گلوله برف بازی می کردم که دستهایم یخ بزند و سرخ بشود و روپوش مدرسه ام خیس خیس بشود.

گاه گاهی مخفیانه با حسرت به بیرون و برفهایی که در قاب پنجره چشمم جا داشت نگاه می کردم و حسرت می خوردم و می دیدم که با وزش باد رقص دانه های برف از زمین به آسمان را . و برفها بلند می شوند و دوباره بر زمین می ریزند رقصی آرام و پیاپی . انگار عروسی پیراهن سپیدش را آرام تکان می دهد!

معلم ادبیات چند لحظه ای بود که نظاره گر رویاهایم شده بود و من فارغ از هیاهو و خنده بچه ها در دنیای برف غرق بودم .

معلم صدایم کرد و گفت روی تخخه سیاه چه نوشتم ؟

گفتم : موضوع انشاء ، برف

گفت پس بنویس و حواست به کلاس باشد. شرمنده سرم را با گونه هایی سرخ و خجالت زده پایین انداختم .لابد معلم با خودش می گفت که این دیگه چه مرگیش زده امروز ، من هم برای اینکه بیشتر شرمنده نشوم ، در سکوت انشایم را نوشتم . اما مگر عقده های دلم تمام می شد . از خانم ناظم بدجنس و دق برف بازی نکردن و همه و همه  را نوشتم .

*

حالا نوبت خواندن انشا بود . بعد از خواندن چند انشا در کلاس نوبت من رسید و من تا پایان انشا را خواندم.

*

وقتی زنگ تفریح را زدند ، معلم گفت بچه ها لباس گرم بپوشید که می خواهیم زنگ تفریح با همدیگر در حیاط مدرسه برف بازی کنیم .



نویسنده » محمدی » ساعت 11:2 صبح روز سه شنبه 88 اسفند 18

سالهای زیادی غلیان عواطفم را مهار کرده بودم . اما به یکباره همه درونم و ادبیات در هم پیچید . به هم ریخته ذهنم . بی جنبه ام کرده . احساس می کنم از من وجودیم فاصله گرفته ام . خیال می کنم آن شخصیت واقعی  و شکل گرفته ام نرم می شود و پوچ . بچه شده ام گویی ! خود نمی دانم . فقط می دانم بچه ها بهانه گیرند و لجباز.

نمی دانم این رفتار منطقی است یا نه ؟نمی دانم همه مثل من هستند یا نه ؟ نمی دانم از کجا شروع کنم ؟ هیچ وقت در زندگی اینقدر گیج نبوده ام . همه چیز منظم بود و به جا . منطقی با رفتاری متناسب . جلف شده ام گویا خود نمی دانم !

من آن موجود در حبسی بودم که سالها بر  ادبیات و دلم قفل زده بودم و خود را پشت حصار منطق پنهان کردم و  حال رها شده ام از اینهمه حصار.

شاید سالی دیگر و زمانی دیگر شخصیتی نو از دل این شخصیت خارج شود کسی چه می داند . فقط یک چیز را می دانم باید عاشق بود و نوشت . عشق به معنای واقعی . عاشق از درون سفر می کند به بیرون . عشق می تواند معانی متفاوتی داشته باشد . عشق به پول ُ ادبیات ُ جاه و مقام ُ ثروت ُ انسان و غیره . اما من عاشقم به تمامی . عاشق ادبیات و قلم . عاشق هر آنکه قلم می زند کلمات را . قیصر امین پور و فروغ . حافظ و مولانا . محمود دولت آبادی  و سهراب را  و... عاشقم به تمامی وجود . فقط نمی دانم سالهاست چگونه دلم تحمل این همه عشق را داشته است . گویی تلنگری بس است برای دلی عاشق . تلنگر به دست شما زده شد و قرعه فال به نام  من بیچاره زدند. امیدوارم بیچاره اتان نکنم . امیدوارم با این همه دل آشوبی هایم . دلتان را آشوب نکنم . اینقدر در تلاطمم که گویی سر بر جنون می زنم . شاید روان پریش شده ام که  به گفته  استادی ارباب جراید روزی سر از دارالمجانین درخواهند آورد. بعد از رویای نیمه شب که  در خواب دیدم  از خدا خواستم راه درست را در این راه جدید نشانم دهند .  اگر راه به بیراه می برم نجاتم دهند . در غیر این صورت موفقم بدارند!  



نویسنده » محمدی » ساعت 11:1 صبح روز سه شنبه 88 اسفند 18

اشباح نزدیک می شود ، نزدیک و نزدیکتر.

پا بر پلکان اول ، تاریکی ، وهم و خیال . اشکال زشت و مبهم!

پا بر پلکان دوم ، هجوم اشباح و تهی شدن درون از هر امید.

پا بر پلکان سوم ، سقوط به سمت تاریکی در قعر سیاهی . حلقه اشباح گرداگرد وجود.

پا بر پلکان چهارم ، بسته شدن راه ، قفل بر دهان و فارغ از سخن . جوشش درون . هجوم سایه ها ، سایه های دیوانه با چهره هایی نا آشنا !

*

پاها بر زمین چسبیده و فلج . احساس خشکی و ناتوانی زانوان بر حرکت و تن درهم پیچیده از حس وحشت. چنان در بیم و وحشت فرو رفتن که توان جنبش نباشد.

لب ها گویی هزاران سال است که بر هم دوخته شده اند. کوبش روح سرگردان بر کوی و برزن کالبد. گویی قالبی منجمد و سرد از وجود برجای مانده ، بی هیچ روزنی از روشنایی !

ایستایی زمان و توقف تاریکی ، تباهی و اسارت روح در پلکان چهارم.

*

کجاست دست نجاتی ؟

قدم در کدام راه مخوف گذاشته ای ؟ به کدام پیچ و خم حوادث
فرو غلتیده ای که اینگونه پریشانی و در بند اوهامی؟ که پوچ می شوی .
می روی که در دریای سیاهی غرق شوی . کجاست راه نجات؟

 کجاست بهار که آب کند برف و سرمای دلت را ؟ شفابخشی کو تا روشن کند کوره راه قلبت را ؟

کجاست روشنایی و نور؟

*

دستهای شیطان گویی چنبره خواهد زد گلویت را . شیاطین دوره ات
می کنند و حلقه ها تنگ تر و تنگ تر می شود.

زشتی به تمامی وجودت را دربرمی گیرد و چنگ می زند سیاهی و تباهی در گیسوی زندگی .

امید لرزان و فراری از جلوی دیدگان . وحشت و ترس . ناله و نجوای دل و نهیبی از درون به بیرون . فریادی شکسته در گلو و مهر سکوتی بر لب .

می خواهی صدا شوی ، اما گلواژه ها بر لبان لرزانت پر پر می شوند . مرگ صدا در آرامگاه سر.

می خواهی خودت را برهانی از چنگال بی رحم سایه ها و نگاهت را خالی سازی از هراس گرگ وار دیدار اوهام و خیال .

تلاش ، تلاشی بی وقفه و پیاپی در مسیری تنگ و تاریک . می کاوی .
می کاوی . می کاوی کلمه ای . واژه ای را شاید.

*

یک لحظه ، یک آن فرود هاله ای نور از آسمان بر زمین . انوار و روشنایی ، راه می گشاید به دریچه قلبت و به یکباره همه اوهام محو می شود در امتداد نور و نفسی به آرامی راه می گشاید به سمت روشنایی از بیخ دل . راه گشایش و میل گسیختن هر بند از سکوت . راه گشایش صدا .

و می شنوی آوای دلنواز «اللهم صل علی محمد و آل محمد».

*

آغازی دوباره ، رویش کلام بر لب ها ، شکست سکوت با آوازی خوش در تمام جاری زندگی . در تمام نبض آفرینش . در تمام بند بند وجود . بلند و یک صدا به تمامی جمله می شوی به گفتن «بسم الله الرحمن الرحیم».



نویسنده » محمدی » ساعت 10:55 صبح روز سه شنبه 88 اسفند 18

 صبحانه را حاضر کرده ام . چای در قوری دم کشیده .دو تا تخم مرغ آب پز روی اجاق گاز آشپزخانه دورن ظرف آبی است که باید آن را بردارم و روی میز بگذارم.

بوی نان تازه که روی میز قرار داده ام فضای خانه را پر کرده است.

باید همسر و پسرم را بیدار کنم .

اتاق پسرم قرمز است و کرم .

البته ساعت سخن گو او را بیدار خواهد کرد . پس صبر می کنم تا بیدار  نشد به سراغش بروم .

تا سال گذشته همیشه من بیدارش می کردم اما گویی حس استقلال طلبیش دیگر نمی گذارد من بیدارش کنم.

دیشب خانه پر بود از مهمان . پر از سر و صدای بچه های فامیل . برای شام دیشب ، فسنجان درست کرده بودم، آخر همسرم خیلی فسنجان دوست دارد.

همان دیشب بعد از رفتن مهمانها تمام خانه را مرتب کرده ام  و با خود گفتم شاید بتوانم فردا داستانی بنویسم .

 امروز صبح آشپزخانه را کاملا مرتب کرده ام . آشپزخانه ام را که کاملا مربع است دوست می دارم . در آشپزخانه قبلی مان راحت نبودم . کوچک بود و دلگیر ولی اینجا بزرگ است و چارگوش با بالکنی که رو به حیاط باز می شود و چشم اندازش درخت چناری است قدیمی و بزرگ  با لانه هایی از گنجشکان و پنجره ای رو به اتاق همسایه که همیشه بسته است.

*

چای خوش رنگ در لیوان هایی که تازه خریده ام خودنمایی می کند . همسر و پسرم صبحها با هم  می روند.

همسرم زودتر برای روشن کردن ماشین به پارکینگ می رود و پسرم بعد از او خارج می شود . دعایش می کنم و به خدا می سپارمش.

روی صندلی می نشینم و با تیک تاک ساعت به یاد می آورم که امروز باید داستانی بنویسم.

میز صبحانه نا مرتب به من می فهماند که باید از تن خسته صندلی برخیزم و ظرفها را جمع کنم .

*

ظرفهای شسته و مرتب نظم خاصی به آشپزخانه ام می دهد. آشپزخانه ،این حریم کامل من.

برای نوشتن داستانم با عجله به سمت دفتر یادداشت می روم  .روی آن می نویسم داستان زنی که می خواهد داستان بنویسد.

*

راستی امروز باید سبزی و کاهو هم بخرم!

از یخچال بسته ای گوشت بیرون می آورم .

جای انگشتان پسرم روی در یخچال را پاک می کنم .

لباس های کثیف را دسته بندی می کنم . سفید ، سیاه ، رنگی  و همه را داخل لباسشویی می اندازم . بعد پودر می ریزم و دگمه لباسشویی را می زنم . لباس های می چرخند و همراه آب و پودر به رقص در می آیند .

صدای لباسشویی ریتم زندگی من است . ساده و پر هیاهو ، پر هیاهو و ساده .

صدا دوباره به یادم می آورد که امروز حتما باید داستان بنویسم.

*

 قبل از اینکه نهار درست کنم ، لباس ورزشی پسرم را از کشو بیرون می آورم . درز پهلوی لباس شکافته شده، باید بدوزمش.

نخ و سوزن را از درون گنجه بر می دارم  بعد از تمام شدن کار یادم می آید دیروز که به بالکن خیره شده بودم و حالی از درخت چنارمان می پرسیدم  زیپ خراب کاپشن همسرم به من لبخند می زد. پس چرخ خیاطی را می آورم این دوست قدیمی وچندین ساله من ، و شروع می کنم به تعمیر کردن زیپ و یک لحظه از این همه مهارت تعجب می کنم که سالیان گذشته نداشته ام .

*

ظهر است و نهار حاضر است . بوی دل انگیز غذا در فضای آشپزخانه پیچیده است .

چشمم به دفتر یادداشتم می افتد .آن را ورق می زنم ، در صفحه اول نوشته ام داستان زنی که می خواست داستان بنویسد.

دفتر را می بندم . میز را می چینم .

همسرم آمده است . صدای ماشینش که در پای چنار پیر پارک می شود را می شنوم.

همسرم همیشه با لبخندی وارد می شود.گاهی با دستانی پر از میوه  و همیشه پر از محبت و صمیمیت.

همسرم مردی کم حرف است و لاغر با قامتی بلند که هر کس او را ببیند در می یابد که شاید زمانی نه چندان دور در تیم والیبالی عضو بوده و مسابقه می داده است.

دستان او بزرگ است و مهربان.

همسرم گاهی از اوقات ظهر به خانه می آید . اما همیشه زودتر از پسرم . نهار را می خورد بعد هم استراحتی نیم ساعته و باز هم خداحافظی تا شب.

ظرف ها را باخود به آشپزخانه عزیزم می برم .

مادرم هم همین طور است . بعد از نهار ظرفها را مهربانه و با احتیاط به آشپزخانه می برد و می شوید. ظرفها گویی با من حرف می زنند در زیر کف و آب . وقتی زلال می شوند و چرک و کثیفی از تنشان بیرون می رود.

صدای لباسشویی همسایه دیگر شنیده نمی شود . همسایه کناردستیمان لباس هایش را روی طناب حیاطشان رها کرده در رقص باد و آفتاب تا یک دل سیر خشک شوند.

به سمت بالکن می روم چنار همچنان ایستاده و غمگین دل به دل گنجشککان داده است .

*

بر می گردم و روی میز دفترم را می بینم . باید داستانی بنویسم.

*

با خود می اندیشم برای شام چه غذایی درست کنم ؟

فردا پسرم برای رفتن به مدرسه باید با خود غذایی ببرد. فردا کلاس اضافه دارند.

*

باید چند کلمه ای از داستانم را بنویسم تا بدانم چه می خواهم .

داستان زنی که می خواهد داستان بنویسد

زنی که از صبح که از خواب بر می خیزد در دفتر یادداشتش این جمله را می نویسد . اما شاید وقت دیگری بنویسم.

باید به فکر شام درست کردن باشم . شاید فردا داستانی بنویسم.



نویسنده » محمدی » ساعت 10:54 صبح روز سه شنبه 88 اسفند 18

 ذهنم پر است ازو

انگار تقصیر فکرست و حافظه

اما نه گناه اوست

که پر گشته در درون

او آن دوست پیامکی من!

در عصر فولاد و آهن

این منم که پر شدم از یاد او؟

یا اوست که پر شده در خاطرم؟

اصلا نه!

تقصیر تکنولوژی قرن ماست

که تبادل می کند افکار پیامکی را

به سرعتی کوتاه تر از چند ثانیه !

و می نویسد همه تراوشات هذیانی را

تبدار و تبدار!

برای او ، آن دوست پیامکی من!

و جدال دست و گوشی و پیامک

خالی می سازد ذهن را از انفجار حادثه.

نفرین بر دست و گوشی و پیامک و خاطره!



نویسنده » محمدی » ساعت 10:52 صبح روز سه شنبه 88 اسفند 18