فردا شب عروسی برادرم ابراهیم است و باید امروز تا شب تمام چراغانی حیاط حاج علی تمام شود.
به خاطر اینکه حیاط حاج علی بزرگ بود و درست دیوار به دیوار منزل ما ، قرار شد عروسی ابراهیم را آنجا بگیریم .
نردبان سفید و بلند آرام و بی صدا، کنار دیوار داغ خانه حاج علی تکیه داده بود. و وقتی دستم خورد به پوست تنش فهمیدم که نردبان هم مثل من خیلی گرمش شده است . رفتم سر حوض و دست و رویم را شستم و پارچ آبی را پر کردم و پله های نردبان را هم شستم و فهمیدم که نردبان هم مثل من از خنکی آب کیف کرد.
امسال تابستان چه قدر هواگرم شده بود ، مجبور بودم به خاطر فرار از نیش پشه ها توی پشه بندی که بی بی دوخته بخوابم ، اگرچه دیدن آسمان پر ستاره از پشت پشه بند مثل زمانی نبود که مستقیم زیر آسمان
می خوابیدم و ستاره ها را می شمردم ولی خیلی بهتر از داخل اتاق خوابیدن بود.
من که عاشق ستاره بودم ، هر شب روی پشت بام دراز می کشیدم و چشم می دوختم به چشمک ستاره های ریز ودرشت . گاهی هم چشمهایم را ریز می کردم که فاصله ستاره ها را بسنجم.
بی بی داد زد: «حسن بدو نردبان را بیاور و این ریسه های لامپ را توی حیاط بکش.»
رفتم و نردبان را با هر جان کندنی بود کشیدم.
اول فکر کردم بهتر است برای آوردن نردبان به این سنگینی داداش ابراهیم را صدا بزنم ولی وقتی یاد حرفهای داداش افتادم که گاه و بیگاه می گفت :«پسره دست و پا چلفتی یا پسره سر به هوا» و من کلی از دستش حرص می خوردم ، پشیمان شدم.
با هر جان کندنی بود عرقریزان و به زحمت نردبان را تا پای دیوار مشترک بین حیاط خودمان و حیاط حاج علی کشیدم.
عجب نردبانی بود ، خوشگل و سفید ، کلی با نردبان قدیمی و کوتاه خودمان فرق داشت . بعضی از شبها یواشکی می رفتم توی حیاط حاج علی از پله های نردبان بالا می رفتم و فکر می کردم می شود دستم را دراز کنم و ستاره های نقره گون آسمان را بچینم .
پا روی اولین پله گذاشتم و رفتم بالا. فکر کردم ،الان است که به سقف آسمان برسم .
که یکدفعه بی بی صدا زد:
- حسن پس کجایی پسر ؟ چرا این پا و آن پا می کنی ؟ بیا این لامپها را آویزان کن ننه کلی کار داریم. من دارم می رم خانه کبری خانم که قوری گل قرمزی را برای عروسی فردا قرض بگیرم.
قوری گل قرمزی کبری خانم چند سالی بود که توی محله ما در هر مراسمی دست به دست می گشت.
یک روز اهل محل چای قوری گل قرمزی را با شیرینی و سلام و صلوات می خوردند و روز دیگر چای قوری گل قرمزی را با خرما .
روی تن سفید قوری بزرگ لباسی از گلهای قرمز نقش بسته بود ، اینقدر شکم گنده و بزرگ بود که به راحتی می شد برای 50 نفر درونش چای دم کرد.راستی که این قوری با آن گلهای خوشگلش خیلی دیدنی بود و هر کس چای این قوری را می خورد خیلی بهش می چسبید.
این قوری زیبا با آن در بزرگش که به وسیله نخ کلفتی به دسته اش بسته شده بود از مادر بزرگ کبری خانم به مادرش و از مادرش به کبری خانم ارث رسیده بود و کبری خانم هم زن مهربانی بود و برای رضای خدا این قوری را قرض می داد به مردم محله تا کارشان راه بیفتد.
البته همان روزی که فهمید این قوری ارثیه اوست با خودش فکر کرد قوری به این بزرگی به چه دردش می خورد و بعد یک جای مخصوص توی صندوقچه قدیمی برایش درست کرد و با احتیاط قوری را درون صندوقچه گذاشت .
یک روز که مریم خانم برای مراسم عروسی دخترش قوری را قرض گرفت ، کبری خانم تصمیم گرفت این قوری را نذر مراسم مردم کند و هر روز هم وابستگی کبری خانم به این قوری بیشتر می شد .یکی اینکه ارثیه فامیلی بود و دوم اینکه کار خلق را راه می انداخت.
پس در پایان هر مراسمی قوری را دوباره با وسواس خاصی می شست و خشک می کرد و درون حوله تمیز و سفیدی می پیچید و رویش را نایلون می کشید و درون صندوقچه قدیمیش جا می گذاشت.
*
صدای بی بی که از خانه کبری خانم نفس زنان و قوری به دست برگشته بود شنیده می شد که داشت با زن همسایه روبرویی حرف می زد.
-فردا شب حتما تشریف بیاورید.
-چشم بی بی ، انشاالله خوشبخت بشوند.
بی بی در را بست و قوری را داخل اتاق برد و با احتیاط روی میز کنار اتاق گذاشت.
*
حیاط پر از مهمان بود .دایی ، عمو ، عمه ، خاله ، همسایه ها و هر چه دوست و آشنا داشتیم کل حیاط دو خانه را پر کرده بودند.
وقتی نور لامپهای رنگی روی شیرینی و میوه هایی که روی میزهای کوچک چیده بودند ، می تابید کلی شوق و ذوق خوردن به آدم دست می داد . دلم می خواست می رفتم و با دل سیر می نشستم و شکمی از عزا در
می آوردم ، اما حیف که بی بی کلی سفارش کرده بود که مراقب رفت و آمد مهمانها باشم که کم و کسری در مجلس نباشد.
مهمانها دسته دسته می آمدند و بی بی از توی قوری گل قرمزی در استکانهای کم باریک دور طلایی چای
می ریخت و من به مهمانها تعارف می کردم.
در انتهای عروسی هم بعد خوردن شام مهمان ها کم کم خداحافظی کردند و رفتند .
بی بی با چشمانی نم داراسپند و منقل طلایی رنگش را در دست گرفت و قدری اسپند را روی سر داداش ابراهیم و عروس چرخاند و ریخت توی منقل و روی عروس و داداش ابراهیم را بوسید و داداش ابراهیم هم لحظه ای صورت گرد و مهربان بی بی را در قاب دستانش گرفت و نگاهش از چارقد گل دار بی بی که با سنجاقی و مرواریدی بسته می شد به سمت سر بی بی رفت و سرش را بوسید و بعد هم دستان بی بی را غرق بوسه کرد.
ابراهیم با آن کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن سفیدش چه قدر امشب شیک شده بود. بر خلاف همیشه که موهای فرفریش درهم و ژولیده بود انگار این موهای لجوج امشب سر تعظیم فرود آورده بودند و داداش ابراهیم حسابی از خجالت موهای بی نوا در آمده بود و از اصغر آقا سلمانی با التماس خواسته بود که هر طوری هست این موهای فرفری را صاف کند و اصغر آقا هم الحق که تا توانسته بود مایه گذاشته بود و به زور روغن و کتیرا این موهای زبان نشو را رام و سر به راه کرده بود .
ابراهیم عینک دسته مشکیش را نیز از روی چشمش برداشته بود اگرچه بدون عینکش که قاب گردی هم داشت زیر چشم هایش کمی گود افتاده بود ، اما خوش قیافه تر شده بود .
به نظر داداش ابراهیم تنها عیب صورتش آن دماغ نوک تیزش بود که اگر می شد این دماغ نوک تیز را مثل دختر زری خانم عمل کند ، با آن چشم و ابروی مشکی و درشت حتما خیلی خوشگل می شد.
کبری خانم و چندتایی از زنان محل نیز کنار بی بی ایستاده بودند و همگی با چشمانی اشکبار عروس و داداش ابراهیم را بدرقه می کردند.البته این رسم زنان محله ما بود که گاهی اشکی از سر شوق هم بریزند.
*
وقتی سرو صدای ظرف و ظروف را از توی حیاط شنیدم ، فهمیدم که صبح شده ، خورشید تقریبا پایین آمده بود اما هوا هنوز خنکی صبح را داشت و خیلی گرم نشده بود .
بی بی گفت:«حسن بدو ننه ، پیر شی ناشتائیت رو بخور و برو قوری را به کبری خانم بده ، الان دلش هزار راه رفته که چرا هنوز قوری را نبرده ایم پس بدیم ، ننه امانت مردمو باید هر چی زودتر پس داد.»
بعد یک چای ریخت و گذاشت کنار سفره و قوری را داخل پارچه تمیزی پیچید و داد دست من ، کلی هم سفارش کرد که مواظب باشم قوری را سالم برسانم.
من هم چای را سر کشیدم و یک لقمه نان و پنیر خوردم و قوری را بغل کردم و راه افتادم .
آهسته و آرام از پیاده روی کنار خیابان در حالی که قوری در بغلم جا خوش کرده بود می رفتم .سعی می کردم اینبار دیگر سر به هوایی نکنم .هر وقت هم سنگ ریزه ای خودش را جلوی پایم می انداخت با لبخندی مهربان به او می فهماندم که در بازگشت حتما تو را پرتاب خواهم کرد و اگر خیلی اصرار می کرد به آرامی و با نوک پنجه پا سنگ را تا چند متری شوت می کردم.اما طوری که خدای نکرده آسیبی به قوری نخورد.
و اگر گربه ای راهش را گم می کرد من زیاد در صدد بر نمی آمدم که خانه اش را پیدا کنم و به گربه قول می دادم در راه برگشت کمکش کنم .
آرام دستم را بردم طرف جیبم تیر و کمان سر جایش بود .به خودم گفتم بعدا. الان که وقت سر به هوایی نبود وفقط این یک بار را به بی بی قول داده ام که سر به زیر بروم و با پرنده و مورچه و آدمای و حیوانات اطرافم کاری نداشته باشم و از جوی آب بزرگ محله نپرم که زبانم لال به قوری آسیبی برسد.
چندین کوچه را رد کردم ، قوری دیگر برایم سنگین شده بود و راه انگار کش می آمد، قوری را در بغلم جا به جا کردم و همین طور عرق ریزان به سختی راه می رفتم .
دیگر هوا خیلی گرم شده بود . اینقدر تشنه ام شده بود که نگو . رسیدم جلوی در بقالی اکبر آقا .چشمم افتاد به نوشابه های سیاه و زرد شیشه ای خنک که توی دیگ بزرگی از یخ به من چشمک می زد . جگرم از دیدن نوشابه و یخ ها ، بیشتر آتش گرفت.
زبانم را دور دهانم چرخاندم و روی لبهای خشکیده ام کشیدم .
انگار سالها بود که تشنه بودم و تمام چشمانم پر شده بود از رنگ نوشابه ها و یخ .
با خودم گفتم ،بی بی که نگفته چیزی نخور . تازه اگر بفهمد که اینقدر تشنه بودم و آبی ، نوشابه ای نخوردم ، کلی ناراحت می شود. یک نوشابه می خورم ، بعد قوری را به کبری خانم می رسانم .
اکبر آقا پشت دخل نشسته بود و با بادبزن حصیری خودش را باد می زد.
نمی دانم با اینهمه داغی هوا چرا اکبر آقا همیشه کلاه سرش می گذاشت و جلیقه به تن می کردو ساعت قدیمی را درون جیب جلیقه می گذاشت . این ساعت از بابای اکبر آقا به او ارث رسیده بود که با زنجیر بلندی به وسیله سنجاق به جیب جلیقه وصل می شد.
اکبر آقا وقتی جلوی دخل می ایستاد شکمش کمی جلو می آمد و با دستان کوتاه و چاقش دائم با بی حوصلگی بادبزن را تکان می داد . با هر تکان بادبزن صورت تپل و گوشت آلودش هم حرکت می کرد.
جلو رفتم و سلام کردم ، اکبر آقا با بی حوصلگی جواب داد .
گفتم اکبر آقا یک نوشابه زرد می خواستم و قوری را به آرامی کنار دیگ یخ گذاشتم و یک نوشابه زرد از داخل دیگ یخ برداشتم .حسابی کیف کردم . سردی آب تمام گرمای راه را از بین برد.
بعد رفتم توی مغازه و با درباز کن کنار دیوار که به نخی آویزان بود ،در نوشابه را باز کردم و با تمام کیف شروع کردم به خوردن نوشابه .هنوز نیم کمتر نوشابه را خورده بودم که سرو صدای دو تا از بچه محل ها به گوشم خورد و برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم .
محمد و تقی با هم دعوایشان شده بود ، تقی می گفت:« یک چغولی نشونت بدم که یادت نره» و محمد با عصبانیت می گفت:« صد بار گفتم که، من به ناظم چیزی نگفتم» و در همین حین تقی با یک حمله ناگهانی پرید و یقه محمد را گرفت و مشت جانانه ای نثارش کرد ، خون ریخت روی یقه محمد . و محمد هم خواست دفاع کند لگدی زد که از بخت بد به شکم قوری خورد و آه از نهادش برآمد و همزمان آه از نهاد من بر آسمان برخاست که وا مصیبتا بدبخت شدم.
شیشه را انداختم زمین و از مغازه پریدم بیرون و دو دستی زدم توی سرم .
قوری گل قرمزی کبری خانم دیگر گرد و حجیم نبود و پیچیده در پارچه بی بی با تنی شکسته و خسته کنار دیگ یخ افتاده بود نه یک تکه که چندین و چند قطعه !
محمدو تقی هم تا چشمشان افتاد به قوری شکسته ، از ترس دسته گلی که آب داده بودند ، فرار کردند.
من ماندم و قوری زخمی ، پارچه را به آرامی کنار زدم تا عمق فاجعه را دریابم .
گلبرگهای نقش بسته روی تن قوری پر پر شده بود و لوله و دسته قوری هم هر کدام یک گوشه از پارچه افتاده بود.
نفسم بند آمد و تشنگی را فراموش کردم و پاهایم بی حس شد و نشستم کنار قوری شکسته .
فکر می کردم سوار چرخ و فلکی شدم و دیگ یخ، نوشابه ها، قوری شکسته و اکبر آقا هم با من سوار چرخ و فلکند.هر چه چرخ و فلک می چرخید تعداد مردم و اشیا درونش بیشتر می شد و بیشتر می چرخید .اینقدر چرخید که من سردم شد و حالم دگرگون شد.هی لرزیدم و لرزیدم .
اکبر آقا انگار از چرخ و فلک پیاده شده بود ، انگار همه پیاده شده بودند و حالا فقط سرما و لرزش باقی مانده بود و سر منم دیگر گیج نمی رفت .
اکبر آقا هم هی با بادبزن می زد توی سرم و هی من را هل می داد توی دیگ یخ که دیگر به اندازه حوض خانه عمو مظفر بزرگ شده بود.
من فقط سایه کبری خانم و بی بی را می دیدم و هر لحظه سرما بیشتر می شد.
کبری خانم دستهایش را به کمر زده بود و دایم لبهایش به هم می خورد و ابروهایش کج و کوله می شد و با انگشت چرخانش در هوا ، مرا سر به هوا می خواند و قوریش را می خواست و بی بی هم سرش را پایین انداخته بود و هی روی دست و صورتش می کوبید و می گفت :«دیدی ننه چه خاکی به سرم کردی؟ حالا جواب مردمو چی بدم ؟ دیدی آخرش با این حواس پرتیت آبروی منو به باد دادی ؟»
و من هی بیشتر سردم می شد و در دیگ آب یخ شنا می کردم و می لرزیدم .
*
صدای داداش ابراهیم را می شنیدم و می دیدم که هی تکانم می دهد ،وقتی چشمهایم را باز کردم صورتهای داداش ابراهیم و بی بی را دیدم که با تعجب مرا نگاه می کردند و بی بی با مهربانی گفت :« حسن جون ننه چی شده ؟خواب بد می دیدی ؟ پاشو بی بی قربونت بره امروز کلی کار داریم ها، مهمانها چند ساعت دیگه پیداشون می شه.»
منم نفسی به راحتی کشیدم و تصمیم گرفتم دیگر سر به هوا نباشم.