سفارش تبلیغ
صبا ویژن



فرار از امتحان - نسیم صبح






درباره نویسنده
فرار از امتحان - نسیم صبح
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اسفند 1388


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
فرار از امتحان - نسیم صبح

آمار بازدید
بازدید کل :97277
بازدید امروز : 1
 RSS 

   

امروز باید هر طوری شده بود ، از امتحان دادن شانه خالی می کردم .

پس با بچه ها تصمیم گرفتیم ، یک مارمولک با خودمان بیاوریم .

حالا مارمولک از کجا پیدا کنیم ، کلی منت دادشمان را کشیدیم که یک مارمولک می خواهیم برای درس علوم و کلی از پول تو جیبی مان را داده بودیم که آقا برای ما یک مارمولک یا حتی بچه مارمولکی پیدا کند . قرار گذاشتیم توی یک قوطی کوچک بگذارم و بیاورم مدرسه .

روز بعد با خوشحالی صبحانه ای که مادر حاضر کرده بود را خوردم و به سمت مدرسه راه افتادم و خوشحال بودم که این مارمولک کارمان را راه می اندازد و حسابی کلاس را به هم می ریزد.

معلم وارد کلاس شد و مبصر کلاس را صدا زد و برگه های از قبل آماه شده امتحان را داد دستش تا بین بچه ها پخش کند. بعد از اینکه همه برگه ها روی میز تک تک بچه ها جا گرفت ، معلم گفت : سوالات میان ترم راحت است ، اگر خوب خوانده باشید .

حالا با دقت جواب دهید و خوش خط و خوانا بنویسید.

میز آخر نشسته بودم با ترس و لرز دستم را سمت قوطی درون کیف بردم و قوطی را از کیفم خارج کردم . شوقی همراه با ترس در وجودم بود.

در قوطی را باز کردم و مارمولک را انداختم وسط کلاس . لبخندی پیروزمندانه بر لبم نشست . با خود فکر
می کردم  به جیغ و فریاد بچه های کلاس و فرار کردن هر کدام به سمتی و به هم خوردن نظم کلاس . چه حالی داشت اگر مارمولک روی پای معلممان راه می رفت . چه کیفی می کردیم .

مارمولک اما انگار خیال رفتن نداشت ، همان طور ساکت و بی صدا یک گوشه دراز کشیده بود . اینقدر تنبل و
بی جان بود که حرصم گرفت و گفتم داداش من بهتر از این تنبل خان نمی توانست مارمولکی گیر بیاورد . حسابش را خواهم رسید. حیف آن همه پول تو جیبی که صرف پفک خریدن برای او شد!

دوستانم با اشاره سر می پرسیدند که چه خبر شده و چرا مارمولک حرکت نمی کند.

من هم حسابی کلافه شده بودم و نمی دانستم چه کنم .

خدایا حالا چه اتفاقی می افتد ؟ مغزم انگاراز کار افتاده بود.

 چرا پس حرکت نمی کند؟حتی یک حرکت کوچک می توانست جیغ بچه ها را بلند کند . اگر یکی راه رفتن مارمولک را می دید همین باعث به هم خوردن کلاس می شد. اما ای داد که مارمولک انگار کاغذی بود و محکم پا بر زمین چسبانده بود و همین طور چشمهایش را به گوشه ای دوخته بود .

نیمی از وقت امتحان گذشته بود . کله ام داغ شده بود و دستهایم یخ .

از شانس بد ما، مارمولک مرده از آب درآمد.

من عصبانی و ناراحت همین طور به سوالات و مارمولک نگاه می کردم و با خودم تصمیم گرفتم به جای این همه فکر بکر کردن برای درس نخواندن فکری کنم برای درس خواندن!

نمره علوم آن روز من و دوستانم نمره خوبی نشد ، اما برایمان درس خوبی شد تا دیگر وقت بگذاریم و
درس هایمان را بخوانیم.



نویسنده » محمدی » ساعت 11:29 صبح روز سه شنبه 88 اسفند 18