زن درون آینه را دوست می داشت اما باور نمی کرد خودش باشد . گویی مدت مدیدی بود که با این چهره بیگانه بود . با تعجب نگاه به نگاهش دوخت و هر لحظه عمیق تر بر چین های صورتش نگریست . به راستی این منم ؟
زنی میان سال بود که پا به دهه سوم زندگی گذاشته بود.
نه زیبا و نه زشت ، معمولی با اندامی نسبتا متوسط ، نه فربه و نه لاغر.
دستی بر خرمن صاف و سیاه موها کشید ، هر زلف و چین و شکن موها یادآور هزاران حرف ناگفته بود.
گویی در هزاران توی گیسوان رازهایی به وسعت همه زندگیش درهم تنیده شده بود.
در لابه لای شبرنگ گیسو، گاهی رنگ نقره ای یک تار آن مثل چراغی روشن و سیم گون چشمک میزد و رخ مینمود دوران میانسالی را، که میرود تا به پیری نزدیک شود.
به تصویر آینه لبخند زد و چه ملیح بود این چهره گشودن تصویر.
*
می دانی پیریت در آینه روزگار چگونه است؟
این جمله را بارها و بارها در تنهایی و سکوت آینه تکرار کرده بود.
*
پیرزنی زشت، اما مهربان!
مادربزرگی شیرین و دوست داشتنی با گونههایی افتاده و دستانی پر چروک.
پیرزنی که سالیان پیش با هر لبخند شیرینش دل هزاران جوان را شاید برده بود.
پیرزنی که زمانهایی نه خیلی دور با گردش مردم چشمش چه چشمهایی را به دنبال خود کشیده بود و با هر تکان دست و صورت می توانسته تا عمق جانی نفوذ کند و بلرزاند قلبی را .
*
آینه میگفت: تصویرش هنوز شفاف بود و زیبا.
هنوز هم شاید میشد گفت جوان است و سرزنده از جوانی.
پس باید جوانی میکرد، اگر جوان بود.
*
اما بخار روی بلور شیشه او را شکسته نشان می داد باید پاکش می ساخت تا روشنتر ببیند جلوه زیبای زندگی را . باید از این جنگ پیری و جوانی برهاند تنش را . نگذارد له شود در چرخش گردونه زمان. نباید جوانی مانده را فدای سالهای پیری می کرد . نگاهی نو و تازه تر به زندگی .
*
اما اکنون دریچه ای گشوده شده بود به سوی سالهای رنج و درد پیری، باید ماندگار می شد در تاریخ، باید ردّ جوانیش را در پیری می دید . او می دید گذر عمر را به چالاکی گریختن آهویی زیبا . رمیده از صیاد .در نگاهش نگرانی رقص عقربه های عمر، هماهنگ و پیاپی ، بی هیچ وقفه ای . باز هم زنگار ، زنگار نشسته بر آینه وجود . زنگار نشسته بر جوانی دل. زنگار نشسته بر گیسوی سیاه و چشمک درخشش ستاره وار سپیدی گیسو ، وحشت رسیدن به پایان بدون هیچ اثری ، کابوس های شبانه و ترس از گور سرد . و بی رحمی دوستان که می رفتند تا شام عزایش را با گونه ای اشک آلود و نه کاملا دردمند فرو بلعند. تا به راحتی او را نیز به فراموشی تاریخ بسپارند! دریغ و درد.
*
می ترسید از فراموش شدن . می ترسید که تنها و بی کس در گوری سرد ماوا گزیند .
او و تصویر ، روبه روی هم مهربانانه، و رخ به رخ یکدیگر گویی یک کلام را زمزمه می کردند . جاودانه شدن در تاریخ . مهم ترین تصمیم زندگی . باید کاری می کرد . باید غبار از تن خسته و انعکاسش در آینه می زدود . باید کاری می کرد . پس سالهای مانده در جوانی را مغتنم شمرد . گونه بر گونه تصویر، اشکی از شوق و لبخندی از امید رخ می نمود . فارغ از هرچه هیاهو بود که دیگر یکی شده بود با تصویر ،که دیگر رفت که ماندگار شود . رفت تا به جاودانه ها بپیوندد. رفت که دست جوانیش را در دست پیری بگذارد و دیگر تصویر و لبخند ، لبخند و تصویر به هم گره خوردند.