امروز صبح بعداز دو روز تعطیلی به علت بارش برف که حسابی دلمان را خنک کرد وقتی وارد مدرسه شدیم هوا هنوز سرد بود و زمین انباشته از برف. دوست داشتم بروم و گلوله ای برفی درست کنم و به سمت دوستم پرتاب کنم . از چشمهای دوستم نیز می خواندم که درونش پر است از تب و تاب برف بازی و حمله کردن به سمت کوپه های برف اما افسوس ، این خانم ناظم بدجنس وبی رحم ، حتی نمی گذارد یک قدم به سمت برفها برویم . چه برسد به اینکه بازی کنیم.
انگار دیواری نامرئی به دور برف کشیده بود و حریمی برای آن قائل بود ! انگار همه برفها را یکجا از اصغر آقا ، بقال سر کوچه مدرسه خریده بود و شش دانگش را به نام خود سند زده بود . اینقدر حرص
می خورم از دست این خانم ناظم با آن مقنعه کج و معوجی که هر روز بدون اتو سرش می کند و تازه انگار آبگوشت دیشب را روی سفره مقنعه و مانتویش پهن کرده باشد. همه جای مقنعه و مانتوی کرم رنگش به رنگ رب گوجه فرنگی در آمده بود.
همه به صف شدیم تا یکی یکی وارد کلاس ها شویم اما من یواشکی خودم را به پشت در دفتر مدرسه رساندم و منتظر خانم ناظم ایستادم . دلهره عجیبی در وجودم افتاده بود . یواشکی به درون دفتر که درش نیمه باز بود سرک کشیدم . نیمرخ خانم مظفری و مدیر دیده می شد بر خلاف ناظم ، مدیر مدرسه ما مهربان و دوست داشتنی و تمیز و مرتب بود . وقتی نگاهمان می کرد گویا مادری به دخترش می نگریست و من در گرمای نگاهش ذوب می شدم و دوستش داشتم .
روی دیوار پشت سر خانم مظهری قاب عکسی که تصویری از گل های بهاری داشت اتاق را دل انگیز کرده بود . غلارغم ساختمان قدیمی و کهنه مدرسه این اتاق از معدود اتاقهایی بود که می شود گفت نو است پارسال بابای مدرسه این اتاق را در تعطیلات عید رنگ زده بود .
خانم ناظم تند و سریع به سمت من و دفتر نزدیک می شد . نمی دانم از ترسم بود یا کسی در را هل داد به داخل و من قبل از ناظم وارد دفتر شدم . با ترس و لرز سلام کردم .
خانم ناظم با آن چشمان تیز زیر عینکش مثل عقابی که شکارش را ببیند مرا نگاه می کرد.انگار از قبل
می دانست چه می خواهم بگویم یا شایدم فکر می کرد شیطنتی کرده ام .
گفتم اجازه خانم !
-اجازه
صدایم گویی به زحمت از دهان خارج می شد . کلمات بر لبم ماسیده بودند . انگار خودم هم به زحمت صدایم را می شناختم و می شنیدم .
خانم ناظم گفت : هان باز چه شده ، چه دسته گلی به آب دادی ؟ کدام معلم تو را فرستاده دفتر ؟
گفتم : هیچی به خدا ، فقط می خواستم بگویم حیف نیست نگذارید بچه ها برف بازی کنند ؟ لااقل زنگ تفریح را اجازه بدهید.
خانم ناظم انگار با دو چشم خود و دو چشم عینک ، چهارتایی مرا می دید و چهار تا چشم دیگر هم قرض کرد و با تعجبی که من فکر می کردم الان شاخهایی روی سرش سبز می شود ، به سمت من آمد و نگاهم کرد وبعد انگارکه ترقه ای زیر پایش زده شد ، به سمت من پرید و انگار دلش می خواست با دفتر حضور و غیاب محکم بکوبد بر سر من .
زیر چشمی و با سری پایین انداخته نگاهش کردم . خشم و ناراحتی لرزه ای خفیف بر اندامش انداخته بود و چند فحش نثارم کر دو گفت برو سر کلاست تا از انضباطت کم نکردم.
*
زنگ اول ، کلاس معلم ادبیات بود و من عاشق ادبیات و معلمش بودم و ظاهرا معلم ادبیات هم بر خلاف معلم ریاضی که دل خوشی از من و نمراتم نداشت به بنده ارادتی داشت!
اما با همه علاقه به فارسی ، دل و دماغی نداشتم و پکر و ناراحت نشسته بودم کنار پنجره کلاس ، در عمق چشمانم فقط برف بود و برف .
دلم می خواست می رفتم و روی برفها می غلتیدم و آنقدر گلوله برف بازی می کردم که دستهایم یخ بزند و سرخ بشود و روپوش مدرسه ام خیس خیس بشود.
گاه گاهی مخفیانه با حسرت به بیرون و برفهایی که در قاب پنجره چشمم جا داشت نگاه می کردم و حسرت می خوردم و می دیدم که با وزش باد رقص دانه های برف از زمین به آسمان را . و برفها بلند می شوند و دوباره بر زمین می ریزند رقصی آرام و پیاپی . انگار عروسی پیراهن سپیدش را آرام تکان می دهد!
معلم ادبیات چند لحظه ای بود که نظاره گر رویاهایم شده بود و من فارغ از هیاهو و خنده بچه ها در دنیای برف غرق بودم .
معلم صدایم کرد و گفت روی تخخه سیاه چه نوشتم ؟
گفتم : موضوع انشاء ، برف
گفت پس بنویس و حواست به کلاس باشد. شرمنده سرم را با گونه هایی سرخ و خجالت زده پایین انداختم .لابد معلم با خودش می گفت که این دیگه چه مرگیش زده امروز ، من هم برای اینکه بیشتر شرمنده نشوم ، در سکوت انشایم را نوشتم . اما مگر عقده های دلم تمام می شد . از خانم ناظم بدجنس و دق برف بازی نکردن و همه و همه را نوشتم .
*
حالا نوبت خواندن انشا بود . بعد از خواندن چند انشا در کلاس نوبت من رسید و من تا پایان انشا را خواندم.
*
وقتی زنگ تفریح را زدند ، معلم گفت بچه ها لباس گرم بپوشید که می خواهیم زنگ تفریح با همدیگر در حیاط مدرسه برف بازی کنیم .