سفارش تبلیغ
صبا ویژن



مانکنی از جنس رویا - نسیم صبح






درباره نویسنده
مانکنی از جنس رویا - نسیم صبح
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اسفند 1388


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
مانکنی از جنس رویا - نسیم صبح

آمار بازدید
بازدید کل :97272
بازدید امروز : 2
 RSS 

   

امروز هم مجبورم به مهمانی زنانه برود.

در آینه نگاهی به موهایش انداخت موها بلند و صاف و مشکی و رنگ اصلی خودش بود و حتما اگر فرح و مونا می دیدند کلی می خندیدند و می گفتند:«چرا مش نکردی، چرا رنگ بلوند نذاشتی ،چرا همش یکرنگی ؟ یه کمی به خودت برس،وای اگه این موها رو من داشتم، کراتینگ  می کردم اونوقت ماه می شدم و ...»

بعد یاد هومن افتاد که اگر الان اینجا بود می گفت : «عزیزم رنگ عسلی به پوست سفیدت خیلی می یاد چرا موهاتو عسلی نمی کنی ؟»

*

رویا دانشجوی نمونه رشته روانشناسی بود . اما آنقدر به داستان نویسی و شعر علاقه داشت که در
 کلاس های نقد و داستان نویسی شرکت می کرد و نوشته هایش خیلی تشویق می شد.

تمام اوقات فراغتش را در کتابخانه محله می گذراند و همه تفریح و سرگرمیش کوهنوردی و کتابخوانی بود .

او دختری بود بسیار زیبا و باهوش ، و در کنار دختران دانشگاه قامتی بلند و زیبا داشت و چهره ای دلنشین و دوست داشتنی . در جمع کمتر حرف می زد و بیشتر به جزئی ترین رفتار دوستان و آشنایان توجه نشان
می داد .اما همیشه لبخندی مهربان بر کنج لبها داشت.

*

در کمد لباسش را باز کرد . لباس های زنانه مرتب و منظم چیده شده بود .کت و دامن قهوه ای ، کت چارگونه و دامن کوتاه لبه دورچین ، پیراهن آبی سه دامنه ، پیراهن دکلته بنفش، بلوز و دامن مشکی و ... که به غیر از کت و دامن چارخونه هر کدام از لباس ها را به مناسبتی همسرش برایش خریده بود .

هومن بر خلاف رویا ، که ساده پوشی را خیلی دوست می داشت مرد تنوع طلبی بود و همیشه به زنش
می گفت این لباس را بپوش و این آرایش را داشته باش و رویا هم به خاطر احترام به همسرش قبول می کرد.

هومن با آن بینی عمل کرده اش ، مرد خوش پوشی بود. و موهایش را اینقدر درآرایشگاه مردانه درست
می کرد که حتی رویا نیز فکر نمی کرد فر و وزوزی باشد! و سعی می کرد  چهره معمولیش را با پوشش مناسب زیبا سازد، تنها دغدغه زندگی هومن مد و مو و لباس بود و چند دهنه مغازه بسیار شیک پوشاک خارجی داشت که فروشنده هایش نیز به گفته خودش مانکن بودند اما نه به زیبایی رویا !

رویا بهترین و خوشگل ترین مانکنی بود که هومن تا به حال دیده بود.

در خوردن غذا هم وسواس خاصی داشت تا مبادا خودش و رویا ذره ای چاق شوند.

حتی گاهی اوقات اگر در مهمانی شرکت می کرد و مجبور بودند بیشتر از حد معمول غذا بخورد ، بلافاصله به رویا اشاره می کرد که به دستشویی برود و هرچه خورده بود بالا می آورد. و خودش هم همین کار را
می کرد البته این کار را از مانکن های خارجی یاد گرفته بود و رویا خیلی عصبانی می شد.

با اینکه رویا از خانوادهای متوسط بود و خیلی با خانواه هومن تفاوت داشت اما هومن با همه سختگیریهایش در انتخاب همسر، او را پسندید.

یکی از روزهای زیبای پاییزی رویا همراه دوست دانشگاهیش به مغازه علی رفته بودند تا دوستش بلوز قرمز مارکداری بخرد، وعلی از رویا خوشش آمده بود .

هومن بعد از ظهرها قبل از رسیدن به منزل در مغازه های مختلف دنبال خرید لباس و وسایل آرایش برای رویا بود.

او دوست داشت همسرش مثل مانکن های خارجی لباس بپوشد و آرایش کند و به عمد دست رویا را می گرفت و در مهمانی های مختلف می برد تا به همه نشانش بدهد و به اصطلاح پز بدهد.

آرایشگاه رویا را هم خودش پیدا کرده بود و هر هفته یک با ر او را به آرایشگاه می فرستاد تا مبادا از مد ناخن و گونه و فر و مش مو عقب بماند.

علی روز بله برون به رویا لبخند زده بود و گفته بود: « تو تنها دختری هستی که آن روز از بین تمام دخترای زیبای این شهر پیدا کردم، قول می دم خوشبختت کنم .»

رویا هم لبخندی زده بود و از اینهمه خوشبختی کیف کرده بود و کلی دل دوستان رویا سوخته بود که این طور شوهری گیرش آمده است .

 

*

یک روز وقتی هومن از بازار برگشت جعبه بزرگی بنفش رنگی را با خود به خانه آورد و داد دست رویا. روبان سفیدی دور جعبه را در برگرفته بود و روی جعبه گل شده بود.

هومن خودش در جعبه را باز کرد و لباس بنفش دکلته را که به مناسبت چهارمین سالگرد ازدواجشان برای رویا خریده بود جلوی صورت رویا گرفت و گفت :« عزیزم برای عروسی خواهرم ،این لباس دکلته بنفشه رو بپوش که خیلی بهت میاد ، موهاتم که شرابیه ، تازه اگه یه سایه بنفش هم روی پوست سفیدت بیاد  با این قد و قواره بلندت ،حتما یه باربی خارجی خوشگل می شی !»

رویا اخمهایش درهم رفت و فکر کرد:

-     - عروسکی شده ام در دستهای هومن !

-     -   چهارسال است دلزده ام کرده با این فرمایشات خام!

-     - چه طور با سبکسری و عشقی کودکانه توانستم تمام آرزوهایم را به باد بدهم .

-     -  باید دوباره بروم به سراغ کتابخانه قدیمی محله پدریم.

-     - دو سال است آرزوی مادر شدن دارم و او بچه نمی خواهد و می گوید : «عزیزم اندامت خراب
می شود.»

دو سالی بود که این موضوع مشکل جدی بود بین  رویا و هومن بود تا  روزی که رویا  چشم از چشمان هومن دزدید و سرش را پایین انداخت و گفت :«نه»

- دیگر دوست ندارم عروسک باشم . خسته شدم از اینهمه نقش بازی کردن .

- خسته شدم که به دلخواه دیگران لباس بپوشم و به مهمانی بروم و چشمان ناپاک بر من دوخته شود.

- خسته شدم از تحسین های الکی دیگران !

- وقتی در آینه خودم را می  بینم از اینهمه رنگ و بیگانگی  وحشت می کنم و خودم را نمی شناسم .

- چرا وقتی اشک هایم می چکد روی گونه باید خطی سیاه دو طرف گونه ام را بگیرد و برود پایین همراه با کلی پنکک .

- من خودم را دوست دارم بدون هیچ رنگی !

- خود صمیمیم و بچگیم را می خواهم و ذهن پر از هوش و ذکاوتم را دوست دارم .

- من دنیای شعرم را دوست می دارم و فقط می خواهم خودم باشم و احترام دیگران به من نه برای پوست روشن و زیبایی ظاهریم باشد که برای من وجودی من باشد.

اما هومن  انگار اصلا او را نمی دید .

اصلا جز یک عروسک خیمه شب بازی در زن نمی دید .

 

*

رویا با خودش فکر می کرد همه این لباسها را چندین بار پوشیده است و اگر دوباره بپوشد از نگاه پرسشگر و تمسخر آمیز زنان به دور نخواهد بود.

در آخرین مهمانی وقتی برای بار سوم همان لباس آبی رنگ را پوشید ،دید که دختر خاله مهین با دوستش در گوش هم پچ پچ کردند و با اشاره ابرو فهماندند که باز هم تکراری پوشیده است.

دختر خاله مهین بی رودربایستی آمد و به رویا گفت :« تو هم با این لباس پوشیدنت آبروی ما رو بردی ، نمی شد این  لباس عهد قجرو نمی پوشیدی ؟همش تقصیر مامانمه که توی امل رو دعوت می کنه!حق داشت والله هومن که تو رو ...» وبه  لبهاش چینی داد و ناخن انگشت سبابه مانیکور شده اش  را که لاک دورنگ سفید و صورتی زده بود توی هوا چرخ داد  و حلقه کوچک روی ناخنش درهوا چرخ خورد ، بعد با قر و اطواری راهش را کشید ورفت.

*

در کمد را بست . به ناخن های کوتاهش نگاه کرد و از شدت عصبانیت خودش را روی تخت انداخت .

او ذاتا زن ساده پوشی بود و از اینهمه اطوارهای بی مزه خوشش نمی آمد و متنفر بود از این میهمانی ها که زنان دور هم جمع می شوند تا هر کدام در مورد لباس ، طلا ، تجملات و شوهرهای بدتر از خودشان پز دهند.

رویا نفرت داشت از زنان و مردانی که هر کدامشان بویی از تمدن نبرده بودند و مثل انسانهای غارنشین مدتها سر مسئله های کوچک با هم جنگیده بودند و فاتحانه در زدو خورد و پرتاب اشیا منزل به سمت هم حالا به راحتی در کنار هم و در مهمانی ها حضور داشتند دست در دست هم ،حتی بدون لحظه ای شرم و واهمه از اعمال و کردارشان!

*

به عروسی خواهر هومن نرفت . در مدت این چهار سال تنها نه ای بود که به هومن گفته بود.

وقتی هومن عصبانی و متعجب به کت و دامن کرم و روسری بلند نگاه می کرد ، نزدیک بود پس بیفتد و گفت:« دیوونه شدی رویا ؟ این چه لباسیه ؟ می خوای آبروی منو ببری ؟»

رویا گفت : « هومن جون من اینا رو دوست دارم »

- اینارو دوست داری یعنی چه ؟ زود برو درشون بیار .

- نه.

در به شدت به هم کوبیده شده بود و هومن رفته بود.

*

رویا رفت سمت دخترخاله مهین و دوستش و یکباره تمام جراتش را در صدایش جمع کرد و گفت :« عزیزم به جای نگین ناخن و مانیکور و پدیکور ، و تیپ فشن زدن بهتر نیست یه کمی صبحا زودتر بیدار بشی و ورزش کنی تا این دنبه های اضافه آب بشه ؟»

دختر خاله مهین جوری به رویا نگاه می کرد که رویا با خودش فکر می کرد الان است که دختر خاله اش غش کند.

*

رویا آهی کشید و از روی تخت بلند شد و نشست روی صندلی جلوی کتابخانه .

دستهایش مثل دو تا پرانتز قاب صورت صاف و بی رنگش را در بر گرفت و بینی خوش تراش و لبهای زیبایش را کمی پایین آورد و و سایه پلک های بدون ریملش بر چشمان قهوه ای درشتش افتاد و به قفسه کتابها نگاه کرد .

شاید عیب از او بود که خودش را بین کتابهایش حبس کرده بود و از زن، فقط زیبایی ظاهری نمی خواست ، او نمی خواست زنی سبکسر و طناز باشد .

بلکه دوست داشت زنی فرزانه و نجیب باشد .فارغ از هر رنگ و آرایشی ، ساده مثل بچه ها .

*

دفتر خاطراتش را از کتابخانه برداشت و خواند:

- هومن هر چه می گفت رویا «نه» می گفت .

 - هومن رویای بدون رنگ را دوست ندارد .

- هومن رویای متفکر را نمی خواهد.

- هومن زنی می خواهد عروسکی و کوکی .

- هومن دیگر این رویای از پیله در آمده را دوست ندارد.

- هومن در محضر سند آزادی رویا را از دنیای رنگ و بتونه امضا کرد.

- هومن را گردباد برد و رویا بادبادک شد و رفت هوا.

*

دفتر را بست و کتابش را برداشت

تا صفحه بیست کتاب را خوانده بود .روی تختش دراز کشید و شروع کرد به خواندن .

به جاهای خوب داستانش رسیده بود . غرق در خواندن داستانش بود. دزدگیر ماشین همسایه  او را به خود آورد ، عقربه های ساعت روی دیوار در شیطنت و مسابقه چند ساعتی را دویده بودند!

لبخند  روی لب رویا خنده ای جانانه شد وفهمید که به مهمانی امروز نیز نرسیده است!



نویسنده » محمدی » ساعت 5:5 عصر روز پنج شنبه 88 اسفند 20