امروز هم مجبورم به مهمانی زنانه خاله مینا بروم و لباس های اجق وجقم را بپوشم و کلی از آن رنگ و روغنهایی که حالم را به هم می زد به سر و صورتش بمالم . از همه بدتر این کفش های پاشه فلزی را که هر وقت پایم می کنم احساس می کنم روی میخ راه می روم را بپوشم ، بعد هم با سری که مثل خربزه شده از بس این موهای بیچاره را پوش دادم تا از صافیشون کم بشه و واکس مو زدم که مثل چوب خشک محکم روی پیشونیم بمونه واز بس تافت زدم که ثابت بماند و بوی گند تافت می رود داخل دماغم و تا زمانی که از مهمانی برگردم و این موهای بیچاره را از دست اینهمه سنجاق نجات بدهم و بشویم همینطور دماغم می سوزد . وقتی تو این وضعیت به خودم نگاه می کنم از خودم می ترسم و خنده ام می گیرد درست شدم مثل دلقک های سیرک با این گونه های سرخ شده از رژ گونه و لبهایی دراکولایی خون چکان!
وقتی پا به خیابان می گذارم نمی توانم یکقدم درست راه بروم با این کفشهای بلند پاشه میخی و نوک تیز که هی از هر طرف پاهایم را له می کند . شانس آورده ام که این رنوی قراضه را پارسال قسطی خریدم وگرنه خدا می داند تا رسیدن به خانه خاله مینا چه بلایی سرم می آمد و چه قدر سکندری می خوردم و موجب تفریح و خنده پسرهای محله و مهمتر از همه، کاسب ها می شدم .خدا بیامرزد پدر آقا مصطفی را در محله ما همه فن حریفه و به قولی شغلش دلالی همه چیزه از معاملات ملکی گرفته تا معاملات ماشین ، بنگاه همسریابی ، گوسفند زنده با قصاب و بدون قصاب و ... که این رنوی زهوار دررفته را برایم جور کرد.
*
ازدر خانه خاله مینا رفتم تو، وقتی چشمم افتاد به سیما خانم با آن هیکل چاق و گنده اش لباس گل درشت تنگی پوشیده و از بس تنگه که نفسش بالا نمی آید و دائم خودش راباد می زند که کرم پودر ماسیده بر چروک های صورتش خدای نکرده نریزند پایین نتوانستم جلوی خنده خودم را بگیرم و من که اهل آداب و معاشرتم زود سرم را کردم تو کیفم و دستمال کاغذی را در آوردم و گرفتم جلوی دهانم تا خندیدنم دیده نشود .اما بدبختانه نصفی از طراحی که بنده ناماهر با زحمت روی لب و لوچه کشیده بودم مالیده شد به دستمال و شکل کسانی شدم که با چاقو لبهایشان را به دو نیم کرده بودند .یک نیم خون چکان بود و نیم دیگر رنگ پریده انگار که ترسیده بود و فشارش افتاده بود پایین.
آن خانم خبرنگار فضول را هم که نگو لباس دو پی اس سفید پوشیده و به اصطلاح فیگور روشن فکری گرفته و لبهاش را مثل چغندر قرمز کرده بود و تازه یک خط کلفت هم بیرونتر از حد لبش کشیده آن هم با رنگی تیره که آدم با دیدنش یاد مادر فولاد زره دیو می افتد و یاد اجداد ماقبل تاریخ می افتد، هی تند وتند برای اهل مجلس شیرین زبانی می کند و تمام ماجراهای فضولی های وقت و بی وقتش را برای این و آن نقل می کند و بدبخت ثریای از همه جا بی خبر با آن چهار کلاس سوادش هی تریپ متکرانه بر می دارد و سر گنده اش را که روی آن نیم تاجی قرار دارد که آدم را یاد جادوگر شهر از می اندازد تکان می دهد و دماغ درازش هی جلو و عقب می رود و من دلم می خواهد این خبرنگار پر رو سرش را کمی جلوتر بیاورد تا نوک دماغ ثریا خانم توی چشمش برود و خانم خبرنگار هم از همه جا بی خبر فکر می کند به به ثریا خانم چه با کمالاتند!
اون طرف سالن مهین جون دوست چندین ساله خاله مینا روی مبل راحتی لم داده بود و از روی میز کنار دستش مغز پسته ها را مثل قحطی زده ها تند و تند می انداخت تو دهنش و به سرعت برق و باد ،جویده و نجویده قورت می داد و با دهان پر در حالی مه غبغب زیر گلویش بالا و پایین می پرید با سوسن جون حرف می زد و سوسن جون لاغر مردنی هم که سال به سال رنگ گوشت و مرغ را نمی دید و هرچه حسن آقا سگ دو می زد تا شاید بتواند شکم کور و کچلهایش را سیر کند نمی شد که نمی شد ،هم هی آن زنجیر طلای کلفت گردنش را مثل ندید بدیدها درون یکی از انگشتهای دستش با احتیاط پیچیده بود تا راحت تر دیده شود چون که نصف پولش را تازگی به زور قهر و دعوا از حسن آقای بیچاره گرفته بود وبه طلا فروش محله گفته بود بقیه پولش را قسطی می دهد و طلا فروش محله هم از آنجایی که مرد خوب و با وجدانی بود و نمی خواست دل زن بیچاره را بشکند قبول کرده بود که مابقی پول را در چهار قسط بپردازد، به اضافه صد هزار تومان اضافه و کلی هم منت سر مهین جون گذاشته بود که چون حسن آقا را می شناسد و فقط به خاطر گل روی حسن آقا و خانمی مهین خانم اینکار را می کند و مهین جونم خوشحال گردنبند را آورده بود و شب از ذوق اینکه فردا گردنبند را توی مهمانی خاله مینا به گردنش می اندازد تا خار چشم دشمن شود سیب زمینی آب پز شده شام ،هی در گلویش گیر می کرد و آخر سر از خیر خوردنش گذشت وتا صبح از ذوق خوابش نبرد، برای اینکه گردنبند را بیشتر نشان دهد، گرمای هوا را بهانه می کرد و با گردنبند خودش را باد می زد!
دیگر نمی توانستم روی پاهایم بایستم احساس می کردم اینقدر پاهایم خمیده و جمع شده در این کفش ها که انگار دوشماره کفشها کوچکتر از پاهایم بود از شدت درد اشکی به گوشه چشمم آمد ولی هر طوری بود نگذاشتم پایین بچکد مبادا دو جاده سیاه روی صورتم باقی بگذارد..
دنبال جایی می گشتم که به دور از چشم جمع راحت بنشینم و از شر این کفشهای لعنتی خلاص بشوم .
مبلی پشت یک ستون دیدم ، مخفیگاه خوبی بود رفتم و رویش نشستم و راحت پایم را جلو دراز کردم و
کفش ها را در آوردم . پاهایم از بس له شده بود مثل انار آب لمبو چروکیده بود.
با فراغ خاطر برای لحظه ای فکر می کردم روی ابرها راه می روم .گویی سرم هم روی ابرها بود خیلی سبکبال شده بودم .حس عجیبی در من شکل می گرفت که یکدفعه دستی محکم به پشتم خورد طوری که یک دسته از موهای لجوجم را که به زحمت با سنجاق بالای سر برده بودم یکدفعه ولو شد روی لباسم . آه از نهادم بلند شد و سربرگرداندم و بدتر از همه آن خانم خبرنگار فضول با لبخندی کشدار نزدیک به من و پشت سرم ایستاده بود.گفتم الان است که نقل مجالس خانم فضول بشوم زود به هر زحمتی بود موهای پریشان را جمع کردم زیر سنجاق به صورت کج و کوله و یکی از لنگه های کفش را پوشیدم اما هرچه پایم را جلو عقب بردم لنگه دوم را پیدا نکردم . مجبور شدم کمی خم شوم تا با دست لنگه دوم را پیدا کنم . اما نبود که نبود. نگاهم رفت طرف خاله مینا و با التماس کمک خواستم .خاله مینا هم با چشم شروع کرد به گشتن دنبال لنگه کفش ، اما انگار لنگه کفش سیندرلا آب شده بود و رفته بود توی زمین.
خانم خبرنگار متوجه حرکات مشکوک ما شد و از آنجایی که خبرنگاران نگاه تیزبینی دارند به سمت من آمد و من هم که آدم اهل معاشرتی بودم از وقتی که وارد مجلس شده بود هر وقت چشمم به خانمی می افتاد لبخندی نثارش می کردم و اینقدر اینکاررا ادامه دادم که فکر می کردم پوست صورتم مثل قایقی کش آمده است ، باز هم لبخندی اجباری زدم و به احترام برخاستم که چشمتان روز بد نبیند یک لحظه یادم رفت یک لنگه کفش پایم نیست و پای چپم را با اختلاف ده سانت از پای راستم روی زمین گذاشتم و تا به احترام خبرنگار بلند شوم. در همین حین کله پا شدم و خوردم به میز جلوی مبل و لیوان شربت آلبالوی روی میز پرتاب شد و به سرعت پاشیده شد روی دامن سفید خانم خبرنگار و خودمم به جلو پرتاب شدم و با صورت افتادم زمین.
زنان مهمان جیغ زنان به سمتم دویدند و من از وحشت دامن خبرنگار فضول و قیافه های اجق وجقشان فکر می کردم اهالی شهر جادو به سویم حمله کردند و به سرعت از جایم بلند شدم و در حالی که یک لنگه کفش سیندرلارا زدم زیر بغلم ، با پای برهنه تا رسیدن به ماشینم یک نفس دویدم و فرار کردم .
بالاخره جان سالم به در بردم و از آن به بعد تصمیم گرفتم هرگز در مهمانی خاله مینا شرکت نکنم و اگر خدای نکرده مجبور شدم شرکت کنم - برای همیشه با دیدن لنگه کفش که به صورت گلدان چند شاخه گل خشک درونش گذاشته بودم تا درس عبرتی باشد برای دیگران - با کفش پاشنه بلند نروم.