دلش می خواست او را تا ابد برای خود نگه دارد .
دلش می خواست دیوانه وار می دوید و او را از رفتن بازمی داشت .
کجا می خواست برود ، با آن همه عصبانیت ؟ باز هم می خواست برود و زن را تنها بگذارد !
دلش می خواست به او بگوید که هنوز هم دوستش دارد و اگر برود همه درهای دنیا به رویش بسته خواهد شد، اما انگار زبانش قفل شده بود و دهانش خشک بود و کلمات بر لبهایش ماسیده بود.
فقط در تعجب نگاهش می کرد که آهسته و آرام کتش را از روی جالباسی برداشت ، گذرنامه و مدارکش را از روی میز برداشت و کفش هایش را ، همان کفش هایی که زن برای روز تولدش خریده بود، پوشید و چون شبحی آهسته در اتاق حرکت کرد.
نه به زن نگاهی می کرد و نه حرفی می زد. فقط در آخرین لحظه غمگین برگشت و گویی آخرین نگاه را به درون اتاق انداخت ، انگار می خواست برای همیشه و تا ابد نقش وسایل اتاق را در چشمانش قاب بگیرد. سالن کوچکی که با دو تخته فرش کرم رنگ پوشانده شده بود و مدتها برای اینکه باب سلیقه زن باشد مرد با زن راه رفته بود و جندین و چند فرش فروشی رفته بودند و مبلمان کرم رنگ ساده ای که فضا را پر می کرد، کنار دیوار آشپزخانه کوچکشان یک میز نهار خوری دو نفره با روکش چرمی قرمز و مشکی به چشم می خورد. مرد شمع روشن را خیلی دوست داشت و زن چندین شمع روی میز گذاشته بود موقع شام محفل عاشقانه ای داشته باشند و گوشه سمت راست اتاق گلدانی از گل های مصنوعی آفتابگردان قرار داشت و چه قدر زن و مرد این گلها را دوست
می داشتند و آن قاب عکس دونفره که روی دیوار بود . این همه آنچه بود که چشمان مرد را پر می کرد .
زن سرش پایین بود و زیر چشمی تمام حرکات مرد را دنبال می کرد و با خود می گفت: کاش فقط یک کلمه یک کلمه بر لبانم جاری بشود . کاش می توانستم دراین دقایقی که کش می آید و طولانی می شود از ذهن گیجم
واژه ای بیابم تا تسکینش دهم . تا شاید بماند.
نگاه تبدار مرد چرخید و چرخید و روی دیوار روبه رو بر چهره زن و مردی خوشحال متوقف شد.
لحظه ای لبخندی محو روی صورت مرد گذر کرد یا شاید هم گذر نکرد و زن فکر می کرد آن ابروان سمج درهم باز می شود و لبهای مرد می خندد . زن نمی دانست لبخند رنگ پریده مرد بود یا قاب عکس یا شایدم هر دو که برای لحظه ای لبخندی بر لبانش آورد .
ساک مرد کنار در بود و مرد آماه برای رفتن .
اما هنوز نگاه سمج او به زن و مرد درون قاب بود که در سواحل یکی از شهرهای آمریکا در کنار هم ایستاده بودند و با خوشحالی می خندیدند و همه چیز از همان لحظه شروع شد و مرد را به رفتن واداشت و زن را به ماندن . زن آرزوی وطن و دیار مادری و مرد آرزوی کوچ و سفر به دیار غربت و رسیدن به پیشرفت .
زن می خواست بماند چون پیوند خورده بود ریشه هایش در ریشه های وطن . مرد اما گسسته شده از این ریشه ها به هوای زندگی بهتر .
مرد به سمت دیوار رفت و سایه اش بزگ شد و بزرگتر در زیر نور لامپ.
انگار سایه کش می آمد و دستی بزرگ قاب را بر داشت و دستی بزرگ غبار نازک قاب را به ملایمی با کف دست پاک کرد و سایه به زن و مرد درون قاب لبخند زد.
زن دید زن و مرد درون قاب از روی دیوار پایین آمدند و دست در دست هم درون ساک جلوی در جا گرفتند.
تندبادی که در پشت تنها پنجره اتاق ، محبوس بود با باز شدن در خود را به درون کشاند و یکباره لرزش عجیبی بر وجود زن انداخت .
زن برای لحظه ای چشم در چشم مرد بود که ساک به دست در آستانه در ایستاده بود .
مرد من ، چه زود پیر شد زندگیمان! چه زود فراموش کردی که بی من جایی نمی روی . و پیری خود را نیز در چشمان مرد دید.
زن بیهوده پی واژه ای می گشت ، اما می دانست هر چه بگوید جواب فقط رفتن است ! دوسال گفته بود و خواهش کرده بود که مرد بماند ولی مرد اصرار داشت بر گذر کردن و رفتن .زن در تقلا و جان کندن ، برای گفتن کلمه ای جادویی تا شاید دل مرد را نرم کند و زمان و او را متوقف کند اما کلمات گریزان و فراری ، چون ارواح خبیث قهقهه زنان می گریختند.
تلاقی چشمهای زن و مرد ، یک لحظه یادآور عشق آنها شد ، اما شعله زودگذر در چشمان مرد خاموش شد و دل زن را به زمستانی سخت کشاند.
*
در بسته شد و باد، مرد و ساک خاطرات را با خود برد و زن همچنان در جستجوی واژه ای برای نگه داشتن مرد ماند با سرمایی در قلب و درونش. و زن و مرد درون ساک خوشحال و لبخند زنان این سفر دوباره را جشن گرفتند.