سفارش تبلیغ
صبا ویژن



نسیم صبح






درباره نویسنده
نسیم صبح
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
اسفند 1388


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
نسیم صبح

آمار بازدید
بازدید کل :96061
بازدید امروز : 5
 RSS 

   

 لحظه های سمج و طولانی ، شبهای فشرده و نورهای کهنه ، خیمه های افراشته و پراکنده این سو و آن سو و پندارهای بیرون این شعب به محاصره درآمده دشمن، گویی بر قلب یاران چنگ می زد.

پندارهای دور از ذهن که دشمنان حتی لحظه ای هم از به هم بافتنشان خسته نمی شوند، دل یاران را به درد می آورد.

زهر حرفهای کشنده ای که دل آسمان شعب ابی طالب را هم زخمی می کند و طعن واژه های گستاخ و گسیخته که قلب مهربان پور نورترین ستاره آسمان که اکنون بر زمین محصورش کرده اند را می خراشد.

اکنون یاران ستاره تنها و در تنگنای آفتاب سوزان و حصار تنگ بیابان شعب نشسته و صبورند و از نیشتر کنایه بدگویان زخمی و شکسته دلند.

در این حصر دشمن چه روزها و چه شبهایی آرام آرام از پی هم می گذشتند ، و مگر تمام می شد آن شبها و روزهای سمج و طولانی؟

نگاه یاران ستاره در هم گره می خورد در بازی آسمان و زمین شعب ابی طالب .

حرفهای گزنده قریش خاری در گلوی مردان مرد روزگار می شد و زهر سخنان دردناکشان راه نفس ستاره ویاران آسمان را در سینه می بست.

واژه های جسور بیرون می جستند از زبان بد گویان و سخنان غریب یاوه گویان و طعنه زنان به سخره می گرفتند یاران حق را!

و چه اوهامی را در سر می پروراندند یاوه گویان و چگونه اوهامشان راست می نمود در پندار و خیالشان و این پندار افسانه وار بر لبهایشان زهر می شد و در حرکاتشان تمسخری دلپسند قلب سیاهشان می گردید!

دلشان خوش بود به این گزندگی کلام و مال و امولشان !

اما نمی دانستند که بالاخره شب خواهد شکست و سپیده خواهد دمید .

نسیم پاک و سبکپای صبح که برخیزد ، بوی گل و ریحان ستاره ،تمام تعفن کلام طعنه زنان را یکباره خواهد برد و آنان را آتشی خواهد شد در قلبشان !

در زیر آسمانی که دمادم تهی می شود از سیاهی ، عاقبت سپیدی نور تجلی پیدا خواهد کرد!

و کجایند که دریابند موج آرام و رها در نگاه زلال یاران حق جاری خواهد گشت.

و روزی مهتاب از رخت آسمان و از درون ابرهای بهاری بیرون خواهد آمد!

و عشق چشمانشان چون باران بهاری سخی و زلال بر دلهای یاران فرو خواهد بارید.

چرا که شبنم عشق یاران زلال ترین است! 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

l

نویسنده » محمدی » ساعت 12:54 صبح روز پنج شنبه 89 اردیبهشت 9

سالی بود خوب یا بد که  رو به پایان است.
پس بیاییم به خوبی ها فکر کنیم و از بدیها چشم بپوشیم .
ببخشیم حتی اگر نبخشیدنمان!
مثل آتش گرم باشیم و سرخ اما سوزانندگی آن را نثار نفسمان کنیم .
التماس دعا و عید تان مبارک. website design
 


نویسنده » محمدی » ساعت 3:42 عصر روز شنبه 88 اسفند 29

فردا شب عروسی برادرم ابراهیم است و باید امروز تا شب تمام چراغانی حیاط حاج علی تمام شود.

به خاطر اینکه حیاط حاج علی بزرگ بود و درست دیوار به دیوار منزل ما ، قرار شد عروسی ابراهیم را آنجا بگیریم .

نردبان سفید و بلند آرام و بی صدا، کنار دیوار داغ خانه حاج علی تکیه داده بود. و وقتی دستم خورد به پوست تنش فهمیدم که نردبان هم مثل من خیلی گرمش شده است . رفتم سر حوض و دست و رویم را شستم و پارچ آبی را پر کردم و پله های نردبان را هم شستم و فهمیدم که نردبان هم مثل من از خنکی آب کیف کرد.

امسال تابستان چه قدر هواگرم شده بود ، مجبور بودم به خاطر فرار از نیش پشه ها توی پشه بندی که بی بی دوخته بخوابم ، اگرچه دیدن آسمان پر ستاره از پشت پشه بند مثل زمانی نبود که مستقیم زیر آسمان
می خوابیدم و ستاره ها را می شمردم ولی خیلی بهتر از داخل اتاق خوابیدن بود.

من که عاشق ستاره بودم ، هر شب روی پشت بام دراز می کشیدم و چشم می دوختم به چشمک ستاره های ریز ودرشت . گاهی هم چشمهایم را ریز می کردم که فاصله ستاره ها را بسنجم.

بی بی داد زد: «حسن بدو نردبان را بیاور و این ریسه های لامپ را توی حیاط بکش.»

رفتم و نردبان را با هر جان کندنی بود کشیدم.

اول فکر کردم بهتر است برای آوردن نردبان به این سنگینی داداش ابراهیم را صدا بزنم ولی وقتی یاد حرفهای داداش افتادم که گاه و بیگاه می گفت :«پسره دست و پا چلفتی یا پسره سر به هوا» و من کلی از دستش حرص می خوردم ، پشیمان شدم.

با هر جان کندنی بود عرقریزان و به زحمت نردبان را تا پای دیوار مشترک بین حیاط خودمان و حیاط حاج علی کشیدم.

عجب نردبانی بود ، خوشگل و سفید ، کلی با نردبان قدیمی و کوتاه خودمان فرق داشت . بعضی از شبها یواشکی می رفتم توی حیاط حاج علی از پله های نردبان بالا می رفتم  و فکر می کردم می شود دستم را دراز کنم و ستاره های نقره گون آسمان را بچینم .

پا روی اولین پله گذاشتم و رفتم بالا. فکر کردم ،الان است که به سقف آسمان برسم .

که یکدفعه بی بی صدا زد:

-         حسن پس کجایی پسر ؟ چرا این پا و آن پا می کنی ؟ بیا این لامپها را آویزان کن ننه کلی کار داریم. من دارم می رم خانه کبری خانم که قوری گل قرمزی را برای عروسی فردا قرض بگیرم.

قوری گل قرمزی کبری خانم چند سالی بود که توی محله ما در هر مراسمی دست به دست می گشت.

یک روز اهل محل چای قوری گل قرمزی را با شیرینی و سلام و صلوات می خوردند و روز دیگر چای قوری گل قرمزی را با خرما .

روی تن سفید قوری بزرگ لباسی از گلهای قرمز نقش بسته بود ، اینقدر شکم گنده و بزرگ بود که به راحتی می شد برای 50 نفر درونش چای دم کرد.راستی که این قوری با آن گلهای خوشگلش خیلی دیدنی بود و هر کس چای این قوری را می خورد خیلی بهش می چسبید.

این قوری زیبا با آن در بزرگش که به وسیله نخ کلفتی به دسته اش بسته شده بود از مادر بزرگ کبری خانم به مادرش و از مادرش به کبری خانم ارث رسیده بود و کبری خانم هم زن مهربانی بود و برای رضای خدا این قوری را قرض می داد به مردم محله تا کارشان راه بیفتد.

البته همان روزی که فهمید این قوری ارثیه اوست با خودش فکر کرد قوری به این بزرگی به چه دردش می خورد و بعد یک جای مخصوص توی صندوقچه قدیمی برایش درست کرد و با احتیاط قوری را درون صندوقچه گذاشت .

یک روز که مریم خانم برای مراسم عروسی دخترش قوری را قرض گرفت ، کبری خانم تصمیم گرفت این قوری را نذر مراسم مردم کند و هر روز هم وابستگی کبری خانم به این قوری بیشتر می شد .یکی اینکه ارثیه فامیلی بود و دوم اینکه کار خلق را راه می انداخت.

پس در پایان هر مراسمی قوری را دوباره با وسواس خاصی می شست و خشک می کرد و درون حوله تمیز و سفیدی می پیچید و رویش را نایلون می کشید و درون صندوقچه قدیمیش جا می گذاشت.

*

صدای بی بی که از خانه کبری خانم نفس زنان و قوری به دست برگشته بود شنیده می شد که داشت با زن همسایه روبرویی حرف می زد.

-فردا شب حتما تشریف بیاورید.

-چشم بی بی ، انشاالله خوشبخت بشوند.

بی بی در را بست و قوری را داخل اتاق برد و با احتیاط روی میز کنار اتاق گذاشت.

 

*

حیاط پر از مهمان بود .دایی ، عمو ، عمه ، خاله ، همسایه ها و هر چه دوست و آشنا داشتیم کل حیاط دو خانه را پر کرده بودند.

وقتی نور لامپهای رنگی روی شیرینی و میوه هایی که روی میزهای کوچک چیده بودند ، می تابید کلی شوق و ذوق خوردن به آدم دست می داد . دلم می خواست می رفتم و با دل سیر می نشستم و شکمی از عزا در
می آوردم ، اما حیف که بی بی کلی سفارش کرده بود که مراقب رفت و آمد مهمانها باشم که کم و کسری در مجلس نباشد.

مهمانها دسته دسته می آمدند و بی بی از توی قوری گل قرمزی در استکانهای کم باریک دور طلایی چای
می ریخت و من به مهمانها تعارف می کردم.

در انتهای عروسی هم بعد خوردن شام مهمان ها کم کم خداحافظی کردند و رفتند .

بی بی با چشمانی نم داراسپند و منقل طلایی رنگش را در دست گرفت و قدری اسپند را روی سر داداش ابراهیم و عروس چرخاند و ریخت توی منقل و روی عروس و داداش ابراهیم را بوسید و داداش ابراهیم هم لحظه ای صورت گرد و مهربان بی بی را در قاب دستانش گرفت و نگاهش از چارقد گل دار بی بی که با سنجاقی و مرواریدی بسته می شد به سمت سر بی بی رفت و سرش را بوسید و بعد هم دستان بی بی را غرق بوسه کرد.

ابراهیم با آن کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن سفیدش چه قدر امشب شیک شده بود. بر خلاف همیشه که موهای فرفریش درهم و ژولیده بود انگار این موهای لجوج امشب سر تعظیم فرود آورده بودند و داداش ابراهیم حسابی از خجالت موهای بی نوا در آمده بود و از اصغر آقا سلمانی با التماس خواسته بود که هر طوری هست این موهای فرفری را صاف کند و اصغر آقا هم الحق که تا توانسته بود مایه گذاشته بود و به زور روغن و کتیرا این موهای  زبان نشو را رام و سر به راه کرده بود .

ابراهیم عینک دسته مشکیش را نیز از روی چشمش برداشته بود اگرچه بدون عینکش که قاب گردی هم داشت زیر چشم هایش کمی گود افتاده بود ، اما خوش قیافه تر شده بود .

به نظر داداش ابراهیم تنها عیب صورتش آن دماغ نوک تیزش بود که اگر می شد این دماغ نوک تیز را مثل دختر زری خانم عمل کند ، با آن چشم و ابروی مشکی و درشت حتما خیلی خوشگل می شد.

کبری خانم و چندتایی از زنان محل نیز کنار بی بی ایستاده بودند و همگی با چشمانی اشکبار عروس و داداش ابراهیم را بدرقه می کردند.البته این رسم زنان محله ما بود که گاهی اشکی از سر شوق هم بریزند.

*

وقتی سرو صدای ظرف و ظروف را از توی حیاط شنیدم ، فهمیدم که صبح شده ، خورشید تقریبا پایین آمده بود اما هوا هنوز خنکی صبح را داشت و خیلی گرم نشده بود .

بی بی گفت:«حسن بدو ننه ، پیر شی ناشتائیت رو بخور و برو قوری را به کبری خانم بده ، الان دلش هزار راه رفته که چرا هنوز قوری را نبرده ایم پس بدیم ، ننه امانت مردمو باید هر چی زودتر پس داد.»

بعد یک چای ریخت و گذاشت کنار سفره و قوری را داخل پارچه تمیزی پیچید و داد دست من ، کلی هم سفارش کرد که مواظب باشم قوری را سالم برسانم.

من هم چای را سر کشیدم و یک لقمه نان و پنیر خوردم و قوری را بغل کردم و راه افتادم .

آهسته و آرام از پیاده روی کنار خیابان در حالی که قوری در بغلم جا خوش کرده بود می رفتم .سعی می کردم اینبار دیگر سر به هوایی نکنم .هر وقت هم سنگ ریزه ای خودش را جلوی پایم می انداخت با لبخندی مهربان به او می فهماندم که در بازگشت حتما تو را پرتاب خواهم کرد و اگر خیلی اصرار می کرد به آرامی و با نوک پنجه پا سنگ را تا چند متری شوت می کردم.اما طوری که خدای نکرده آسیبی به قوری نخورد.

و اگر گربه ای راهش را گم می کرد من زیاد در صدد بر نمی آمدم که خانه اش را پیدا کنم و به گربه قول می دادم در راه برگشت کمکش کنم .

آرام دستم را بردم طرف جیبم تیر و کمان سر جایش بود .به خودم گفتم بعدا. الان که وقت سر به هوایی نبود وفقط این یک بار را به بی بی قول داده ام که سر به زیر بروم و با پرنده و مورچه و آدمای و حیوانات اطرافم کاری نداشته باشم و از جوی آب بزرگ محله نپرم که زبانم لال به قوری آسیبی برسد.

چندین کوچه را رد کردم ، قوری دیگر برایم سنگین شده بود و راه انگار کش می آمد، قوری را در بغلم جا به جا کردم و همین طور عرق ریزان به سختی راه می رفتم .

دیگر هوا خیلی گرم شده بود . اینقدر تشنه ام شده بود که نگو . رسیدم جلوی در بقالی اکبر آقا .چشمم افتاد به نوشابه های سیاه و زرد شیشه ای خنک که توی دیگ بزرگی از یخ به من چشمک می زد . جگرم از دیدن نوشابه و یخ ها ، بیشتر آتش گرفت.

زبانم را دور دهانم چرخاندم و روی لبهای خشکیده ام کشیدم .

انگار سالها بود که تشنه بودم و تمام چشمانم پر شده بود از رنگ نوشابه ها و یخ .

با خودم گفتم ،بی بی که نگفته چیزی نخور . تازه اگر بفهمد که اینقدر تشنه بودم و آبی ، نوشابه ای نخوردم ، کلی ناراحت می شود. یک نوشابه می خورم ،  بعد قوری را به کبری خانم می رسانم .

اکبر آقا پشت دخل نشسته بود و با بادبزن حصیری خودش را باد می زد.

نمی دانم با اینهمه داغی هوا چرا اکبر آقا همیشه کلاه سرش می گذاشت و جلیقه به تن می کردو ساعت قدیمی را درون جیب جلیقه می گذاشت . این ساعت از بابای اکبر آقا به او ارث رسیده بود که با زنجیر بلندی به وسیله سنجاق به جیب جلیقه وصل می شد.

 اکبر آقا وقتی جلوی دخل می ایستاد شکمش کمی جلو می آمد و با دستان کوتاه و چاقش دائم با بی حوصلگی بادبزن را تکان می داد . با هر تکان بادبزن صورت تپل و گوشت آلودش هم حرکت می کرد.

جلو رفتم و سلام کردم ، اکبر آقا با بی حوصلگی جواب داد .

گفتم اکبر آقا یک نوشابه زرد می خواستم و قوری را به آرامی کنار دیگ یخ گذاشتم و یک نوشابه زرد از داخل دیگ یخ برداشتم .حسابی کیف کردم . سردی آب تمام گرمای راه را از بین برد.

بعد رفتم توی مغازه و با درباز کن کنار دیوار که به نخی آویزان بود ،در نوشابه را باز کردم و با تمام کیف شروع کردم به خوردن نوشابه .هنوز نیم کمتر نوشابه را خورده بودم که سرو صدای دو تا از بچه محل ها به گوشم خورد و برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم .

محمد و تقی با هم دعوایشان شده بود ، تقی می گفت:« یک چغولی نشونت بدم که یادت نره» و محمد با عصبانیت می گفت:« صد بار گفتم که، من به ناظم چیزی نگفتم» و در همین حین تقی با یک حمله ناگهانی پرید و یقه محمد را گرفت و مشت جانانه ای نثارش کرد ، خون ریخت روی یقه محمد . و محمد هم خواست دفاع کند لگدی زد که از بخت بد به شکم قوری خورد و آه از نهادش برآمد و همزمان آه از نهاد من بر آسمان برخاست که وا مصیبتا بدبخت شدم.

شیشه را انداختم زمین و از مغازه پریدم بیرون و دو دستی زدم توی سرم .

قوری گل قرمزی کبری خانم دیگر گرد و حجیم نبود و پیچیده در پارچه بی بی با تنی شکسته و خسته کنار دیگ یخ افتاده بود نه یک تکه که چندین و چند قطعه !

محمدو تقی هم تا چشمشان افتاد به قوری شکسته ، از ترس دسته گلی که آب داده بودند ، فرار کردند.

من ماندم و قوری زخمی ، پارچه را به آرامی کنار زدم تا عمق فاجعه را دریابم .

گلبرگهای نقش بسته روی تن قوری پر پر شده بود و لوله و دسته قوری هم هر کدام یک گوشه از پارچه افتاده بود.

نفسم بند آمد و تشنگی را فراموش کردم و پاهایم بی حس شد و نشستم کنار قوری شکسته .

فکر می کردم سوار چرخ و فلکی شدم و دیگ یخ، نوشابه ها، قوری شکسته و اکبر آقا هم با من سوار چرخ و فلکند.هر چه چرخ و فلک می چرخید تعداد مردم و اشیا درونش بیشتر می شد و بیشتر می چرخید .اینقدر چرخید که من سردم شد و حالم دگرگون شد.هی لرزیدم و لرزیدم .

اکبر آقا انگار از چرخ و فلک پیاده شده بود ، انگار همه پیاده شده بودند و حالا فقط سرما و لرزش باقی مانده بود و سر منم دیگر گیج نمی رفت .

اکبر آقا هم هی با بادبزن می زد توی سرم و هی من را هل می داد توی دیگ یخ که دیگر به اندازه حوض خانه عمو مظفر بزرگ شده بود.

من فقط سایه کبری خانم و بی بی را می دیدم و هر لحظه سرما بیشتر می شد.

کبری خانم دستهایش را به کمر زده بود و دایم لبهایش به هم می خورد و ابروهایش کج و کوله می شد و با انگشت چرخانش در هوا ، مرا سر به هوا می خواند و قوریش را می خواست و بی بی هم سرش را پایین انداخته بود و هی روی دست و صورتش می کوبید و می گفت :«دیدی ننه چه خاکی به سرم کردی؟ حالا جواب مردمو چی بدم ؟ دیدی آخرش با این حواس پرتیت آبروی منو به باد دادی ؟»

و من هی بیشتر سردم می شد و در دیگ آب یخ شنا می کردم و می لرزیدم .

*

صدای داداش ابراهیم را می شنیدم و می دیدم که هی تکانم می دهد ،وقتی چشمهایم را باز کردم صورتهای داداش ابراهیم و بی بی را دیدم که با تعجب مرا نگاه می کردند و بی بی  با مهربانی گفت :« حسن جون ننه چی شده ؟خواب بد می دیدی ؟ پاشو بی بی قربونت بره امروز کلی کار داریم ها، مهمانها چند ساعت دیگه پیداشون می شه.»

منم نفسی به راحتی کشیدم و تصمیم گرفتم دیگر سر به هوا نباشم.

 

 



نویسنده » محمدی » ساعت 2:56 صبح روز سه شنبه 88 اسفند 25

وقتی خسته می شوم از هرچه و هر کسی و وقتی پر می شوم از دردها ،

 دلم شروع می کند به بارش .

آب می شوم ، قطره قطره می شوم .

 دلزده و پریشان خاطر می شوم ولی راهی به جایی نمی یابم.

می خواهم لحظه لحظه خودم را نجات دهم ،

اما نمی توانم.

روزگارم پر می شود از تلخکامی .

نمی دانم کیم و کجا بوده ام .

چه راهی را به اشتباه رفته ام .

در کدام بیراهه پیچیده ام

که اینگونه گم شده ام .

و در هزار توی نیرنگ فرورفته ام .

همه رنگ به رنگ و هزار رنگ!

حتی یکی یک رنگ نبوده و نیست.

بوی تعفن از در ودیوار شهر بلند می شود.

در و دیوار این شهر پر است از تعفن و نیرنگ و دورویی .

خدایا چه کنم ؟

به کجا پناه برم ؟



نویسنده » محمدی » ساعت 5:30 عصر روز پنج شنبه 88 اسفند 20

امروز هم مجبورم به مهمانی زنانه برود.

در آینه نگاهی به موهایش انداخت موها بلند و صاف و مشکی و رنگ اصلی خودش بود و حتما اگر فرح و مونا می دیدند کلی می خندیدند و می گفتند:«چرا مش نکردی، چرا رنگ بلوند نذاشتی ،چرا همش یکرنگی ؟ یه کمی به خودت برس،وای اگه این موها رو من داشتم، کراتینگ  می کردم اونوقت ماه می شدم و ...»

بعد یاد هومن افتاد که اگر الان اینجا بود می گفت : «عزیزم رنگ عسلی به پوست سفیدت خیلی می یاد چرا موهاتو عسلی نمی کنی ؟»

*

رویا دانشجوی نمونه رشته روانشناسی بود . اما آنقدر به داستان نویسی و شعر علاقه داشت که در
 کلاس های نقد و داستان نویسی شرکت می کرد و نوشته هایش خیلی تشویق می شد.

تمام اوقات فراغتش را در کتابخانه محله می گذراند و همه تفریح و سرگرمیش کوهنوردی و کتابخوانی بود .

او دختری بود بسیار زیبا و باهوش ، و در کنار دختران دانشگاه قامتی بلند و زیبا داشت و چهره ای دلنشین و دوست داشتنی . در جمع کمتر حرف می زد و بیشتر به جزئی ترین رفتار دوستان و آشنایان توجه نشان
می داد .اما همیشه لبخندی مهربان بر کنج لبها داشت.

*

در کمد لباسش را باز کرد . لباس های زنانه مرتب و منظم چیده شده بود .کت و دامن قهوه ای ، کت چارگونه و دامن کوتاه لبه دورچین ، پیراهن آبی سه دامنه ، پیراهن دکلته بنفش، بلوز و دامن مشکی و ... که به غیر از کت و دامن چارخونه هر کدام از لباس ها را به مناسبتی همسرش برایش خریده بود .

هومن بر خلاف رویا ، که ساده پوشی را خیلی دوست می داشت مرد تنوع طلبی بود و همیشه به زنش
می گفت این لباس را بپوش و این آرایش را داشته باش و رویا هم به خاطر احترام به همسرش قبول می کرد.

هومن با آن بینی عمل کرده اش ، مرد خوش پوشی بود. و موهایش را اینقدر درآرایشگاه مردانه درست
می کرد که حتی رویا نیز فکر نمی کرد فر و وزوزی باشد! و سعی می کرد  چهره معمولیش را با پوشش مناسب زیبا سازد، تنها دغدغه زندگی هومن مد و مو و لباس بود و چند دهنه مغازه بسیار شیک پوشاک خارجی داشت که فروشنده هایش نیز به گفته خودش مانکن بودند اما نه به زیبایی رویا !

رویا بهترین و خوشگل ترین مانکنی بود که هومن تا به حال دیده بود.

در خوردن غذا هم وسواس خاصی داشت تا مبادا خودش و رویا ذره ای چاق شوند.

حتی گاهی اوقات اگر در مهمانی شرکت می کرد و مجبور بودند بیشتر از حد معمول غذا بخورد ، بلافاصله به رویا اشاره می کرد که به دستشویی برود و هرچه خورده بود بالا می آورد. و خودش هم همین کار را
می کرد البته این کار را از مانکن های خارجی یاد گرفته بود و رویا خیلی عصبانی می شد.

با اینکه رویا از خانوادهای متوسط بود و خیلی با خانواه هومن تفاوت داشت اما هومن با همه سختگیریهایش در انتخاب همسر، او را پسندید.

یکی از روزهای زیبای پاییزی رویا همراه دوست دانشگاهیش به مغازه علی رفته بودند تا دوستش بلوز قرمز مارکداری بخرد، وعلی از رویا خوشش آمده بود .

هومن بعد از ظهرها قبل از رسیدن به منزل در مغازه های مختلف دنبال خرید لباس و وسایل آرایش برای رویا بود.

او دوست داشت همسرش مثل مانکن های خارجی لباس بپوشد و آرایش کند و به عمد دست رویا را می گرفت و در مهمانی های مختلف می برد تا به همه نشانش بدهد و به اصطلاح پز بدهد.

آرایشگاه رویا را هم خودش پیدا کرده بود و هر هفته یک با ر او را به آرایشگاه می فرستاد تا مبادا از مد ناخن و گونه و فر و مش مو عقب بماند.

علی روز بله برون به رویا لبخند زده بود و گفته بود: « تو تنها دختری هستی که آن روز از بین تمام دخترای زیبای این شهر پیدا کردم، قول می دم خوشبختت کنم .»

رویا هم لبخندی زده بود و از اینهمه خوشبختی کیف کرده بود و کلی دل دوستان رویا سوخته بود که این طور شوهری گیرش آمده است .

 

*

یک روز وقتی هومن از بازار برگشت جعبه بزرگی بنفش رنگی را با خود به خانه آورد و داد دست رویا. روبان سفیدی دور جعبه را در برگرفته بود و روی جعبه گل شده بود.

هومن خودش در جعبه را باز کرد و لباس بنفش دکلته را که به مناسبت چهارمین سالگرد ازدواجشان برای رویا خریده بود جلوی صورت رویا گرفت و گفت :« عزیزم برای عروسی خواهرم ،این لباس دکلته بنفشه رو بپوش که خیلی بهت میاد ، موهاتم که شرابیه ، تازه اگه یه سایه بنفش هم روی پوست سفیدت بیاد  با این قد و قواره بلندت ،حتما یه باربی خارجی خوشگل می شی !»

رویا اخمهایش درهم رفت و فکر کرد:

-     - عروسکی شده ام در دستهای هومن !

-     -   چهارسال است دلزده ام کرده با این فرمایشات خام!

-     - چه طور با سبکسری و عشقی کودکانه توانستم تمام آرزوهایم را به باد بدهم .

-     -  باید دوباره بروم به سراغ کتابخانه قدیمی محله پدریم.

-     - دو سال است آرزوی مادر شدن دارم و او بچه نمی خواهد و می گوید : «عزیزم اندامت خراب
می شود.»

دو سالی بود که این موضوع مشکل جدی بود بین  رویا و هومن بود تا  روزی که رویا  چشم از چشمان هومن دزدید و سرش را پایین انداخت و گفت :«نه»

- دیگر دوست ندارم عروسک باشم . خسته شدم از اینهمه نقش بازی کردن .

- خسته شدم که به دلخواه دیگران لباس بپوشم و به مهمانی بروم و چشمان ناپاک بر من دوخته شود.

- خسته شدم از تحسین های الکی دیگران !

- وقتی در آینه خودم را می  بینم از اینهمه رنگ و بیگانگی  وحشت می کنم و خودم را نمی شناسم .

- چرا وقتی اشک هایم می چکد روی گونه باید خطی سیاه دو طرف گونه ام را بگیرد و برود پایین همراه با کلی پنکک .

- من خودم را دوست دارم بدون هیچ رنگی !

- خود صمیمیم و بچگیم را می خواهم و ذهن پر از هوش و ذکاوتم را دوست دارم .

- من دنیای شعرم را دوست می دارم و فقط می خواهم خودم باشم و احترام دیگران به من نه برای پوست روشن و زیبایی ظاهریم باشد که برای من وجودی من باشد.

اما هومن  انگار اصلا او را نمی دید .

اصلا جز یک عروسک خیمه شب بازی در زن نمی دید .

 

*

رویا با خودش فکر می کرد همه این لباسها را چندین بار پوشیده است و اگر دوباره بپوشد از نگاه پرسشگر و تمسخر آمیز زنان به دور نخواهد بود.

در آخرین مهمانی وقتی برای بار سوم همان لباس آبی رنگ را پوشید ،دید که دختر خاله مهین با دوستش در گوش هم پچ پچ کردند و با اشاره ابرو فهماندند که باز هم تکراری پوشیده است.

دختر خاله مهین بی رودربایستی آمد و به رویا گفت :« تو هم با این لباس پوشیدنت آبروی ما رو بردی ، نمی شد این  لباس عهد قجرو نمی پوشیدی ؟همش تقصیر مامانمه که توی امل رو دعوت می کنه!حق داشت والله هومن که تو رو ...» وبه  لبهاش چینی داد و ناخن انگشت سبابه مانیکور شده اش  را که لاک دورنگ سفید و صورتی زده بود توی هوا چرخ داد  و حلقه کوچک روی ناخنش درهوا چرخ خورد ، بعد با قر و اطواری راهش را کشید ورفت.

*

در کمد را بست . به ناخن های کوتاهش نگاه کرد و از شدت عصبانیت خودش را روی تخت انداخت .

او ذاتا زن ساده پوشی بود و از اینهمه اطوارهای بی مزه خوشش نمی آمد و متنفر بود از این میهمانی ها که زنان دور هم جمع می شوند تا هر کدام در مورد لباس ، طلا ، تجملات و شوهرهای بدتر از خودشان پز دهند.

رویا نفرت داشت از زنان و مردانی که هر کدامشان بویی از تمدن نبرده بودند و مثل انسانهای غارنشین مدتها سر مسئله های کوچک با هم جنگیده بودند و فاتحانه در زدو خورد و پرتاب اشیا منزل به سمت هم حالا به راحتی در کنار هم و در مهمانی ها حضور داشتند دست در دست هم ،حتی بدون لحظه ای شرم و واهمه از اعمال و کردارشان!

*

به عروسی خواهر هومن نرفت . در مدت این چهار سال تنها نه ای بود که به هومن گفته بود.

وقتی هومن عصبانی و متعجب به کت و دامن کرم و روسری بلند نگاه می کرد ، نزدیک بود پس بیفتد و گفت:« دیوونه شدی رویا ؟ این چه لباسیه ؟ می خوای آبروی منو ببری ؟»

رویا گفت : « هومن جون من اینا رو دوست دارم »

- اینارو دوست داری یعنی چه ؟ زود برو درشون بیار .

- نه.

در به شدت به هم کوبیده شده بود و هومن رفته بود.

*

رویا رفت سمت دخترخاله مهین و دوستش و یکباره تمام جراتش را در صدایش جمع کرد و گفت :« عزیزم به جای نگین ناخن و مانیکور و پدیکور ، و تیپ فشن زدن بهتر نیست یه کمی صبحا زودتر بیدار بشی و ورزش کنی تا این دنبه های اضافه آب بشه ؟»

دختر خاله مهین جوری به رویا نگاه می کرد که رویا با خودش فکر می کرد الان است که دختر خاله اش غش کند.

*

رویا آهی کشید و از روی تخت بلند شد و نشست روی صندلی جلوی کتابخانه .

دستهایش مثل دو تا پرانتز قاب صورت صاف و بی رنگش را در بر گرفت و بینی خوش تراش و لبهای زیبایش را کمی پایین آورد و و سایه پلک های بدون ریملش بر چشمان قهوه ای درشتش افتاد و به قفسه کتابها نگاه کرد .

شاید عیب از او بود که خودش را بین کتابهایش حبس کرده بود و از زن، فقط زیبایی ظاهری نمی خواست ، او نمی خواست زنی سبکسر و طناز باشد .

بلکه دوست داشت زنی فرزانه و نجیب باشد .فارغ از هر رنگ و آرایشی ، ساده مثل بچه ها .

*

دفتر خاطراتش را از کتابخانه برداشت و خواند:

- هومن هر چه می گفت رویا «نه» می گفت .

 - هومن رویای بدون رنگ را دوست ندارد .

- هومن رویای متفکر را نمی خواهد.

- هومن زنی می خواهد عروسکی و کوکی .

- هومن دیگر این رویای از پیله در آمده را دوست ندارد.

- هومن در محضر سند آزادی رویا را از دنیای رنگ و بتونه امضا کرد.

- هومن را گردباد برد و رویا بادبادک شد و رفت هوا.

*

دفتر را بست و کتابش را برداشت

تا صفحه بیست کتاب را خوانده بود .روی تختش دراز کشید و شروع کرد به خواندن .

به جاهای خوب داستانش رسیده بود . غرق در خواندن داستانش بود. دزدگیر ماشین همسایه  او را به خود آورد ، عقربه های ساعت روی دیوار در شیطنت و مسابقه چند ساعتی را دویده بودند!

لبخند  روی لب رویا خنده ای جانانه شد وفهمید که به مهمانی امروز نیز نرسیده است!



نویسنده » محمدی » ساعت 5:5 عصر روز پنج شنبه 88 اسفند 20

امروز هم مجبورم به مهمانی زنانه خاله مینا بروم و لباس های اجق وجقم را بپوشم و کلی از آن رنگ و روغنهایی که حالم را به هم  می زد به سر و صورتش بمالم . از همه بدتر این کفش های پاشه فلزی را که هر وقت پایم می کنم احساس می کنم روی میخ راه می روم را بپوشم ، بعد هم با سری که مثل خربزه شده از بس این موهای بیچاره را پوش دادم تا از صافیشون کم بشه و واکس مو زدم که مثل چوب خشک محکم روی پیشونیم بمونه  واز بس تافت زدم که ثابت بماند و بوی گند تافت می رود داخل دماغم و تا زمانی که از مهمانی برگردم و این موهای بیچاره را از دست اینهمه سنجاق نجات بدهم و بشویم همینطور دماغم می سوزد . وقتی تو این وضعیت به خودم نگاه می کنم از خودم  می ترسم و خنده ام می گیرد درست شدم مثل دلقک های سیرک با این گونه های سرخ شده از رژ گونه  و لبهایی دراکولایی خون چکان!

وقتی پا به خیابان می گذارم نمی توانم یکقدم درست راه بروم با این کفشهای بلند پاشه میخی و نوک تیز که هی از هر طرف پاهایم را له می کند . شانس آورده ام که این رنوی قراضه را پارسال قسطی خریدم وگرنه خدا می داند تا رسیدن به خانه خاله مینا چه بلایی سرم می آمد و چه قدر سکندری می خوردم و موجب تفریح و خنده پسرهای محله و مهمتر از همه، کاسب ها می شدم .خدا بیامرزد پدر آقا مصطفی را در محله ما همه فن حریفه و به قولی شغلش دلالی همه چیزه از معاملات ملکی گرفته تا معاملات ماشین ، بنگاه همسریابی ، گوسفند زنده با قصاب و بدون قصاب و ...  که این رنوی زهوار دررفته را برایم جور کرد.

*

ازدر خانه خاله مینا رفتم تو، وقتی چشمم افتاد به  سیما خانم با آن هیکل چاق و گنده اش لباس گل درشت تنگی پوشیده و از بس تنگه که نفسش بالا نمی آید و دائم خودش راباد می زند که کرم پودر ماسیده بر چروک های صورتش خدای نکرده نریزند پایین نتوانستم جلوی خنده خودم را بگیرم و من که اهل آداب و معاشرتم زود سرم را کردم تو کیفم و دستمال کاغذی را در آوردم و گرفتم جلوی دهانم تا خندیدنم دیده نشود .اما بدبختانه نصفی از طراحی که بنده ناماهر با زحمت روی لب و لوچه کشیده بودم مالیده شد به دستمال و شکل کسانی شدم که با چاقو لبهایشان را به دو نیم کرده بودند .یک نیم خون چکان بود و نیم دیگر رنگ پریده انگار که ترسیده بود و فشارش افتاده بود پایین.

آن خانم خبرنگار فضول را هم که نگو لباس  دو پی اس سفید پوشیده و به اصطلاح فیگور روشن فکری گرفته و لبهاش را مثل چغندر قرمز کرده بود و تازه یک خط کلفت هم بیرونتر از حد لبش کشیده آن هم با رنگی تیره که آدم با دیدنش یاد مادر فولاد زره دیو می افتد و یاد اجداد ماقبل تاریخ می  افتد، هی تند وتند برای اهل مجلس شیرین زبانی می کند و تمام ماجراهای فضولی های وقت و بی وقتش را برای این و آن نقل می کند و بدبخت ثریای از همه جا بی خبر با آن چهار کلاس سوادش هی تریپ متکرانه بر می دارد و سر گنده اش را که روی آن نیم تاجی قرار دارد که آدم را یاد جادوگر شهر از می اندازد تکان می دهد  و دماغ درازش هی جلو و عقب می رود و من دلم می خواهد این خبرنگار پر رو سرش را کمی جلوتر بیاورد تا نوک دماغ ثریا خانم توی چشمش برود و خانم خبرنگار هم از همه جا بی خبر فکر می کند به به ثریا خانم چه با  کمالاتند!

اون طرف سالن مهین جون دوست چندین ساله خاله مینا روی مبل راحتی لم داده بود و از روی میز کنار دستش مغز پسته ها را مثل قحطی زده ها تند و تند می انداخت تو دهنش و به سرعت برق و باد ،جویده و نجویده قورت می داد و با دهان پر در حالی مه غبغب زیر گلویش بالا و پایین می پرید با سوسن جون حرف می زد و سوسن جون لاغر مردنی هم که سال به سال رنگ گوشت و مرغ را نمی دید و هرچه حسن آقا سگ دو می زد تا شاید بتواند شکم کور و کچلهایش را سیر کند نمی شد که نمی شد ،هم هی آن زنجیر طلای کلفت گردنش را مثل ندید بدیدها درون یکی از انگشتهای دستش با احتیاط پیچیده بود تا راحت تر دیده شود چون که نصف پولش را تازگی به زور قهر و دعوا از حسن آقای بیچاره گرفته بود وبه طلا فروش محله گفته بود بقیه پولش را قسطی می دهد و طلا فروش محله هم از آنجایی که  مرد خوب و با وجدانی بود و نمی خواست دل زن بیچاره را بشکند قبول کرده بود که مابقی پول را در چهار قسط بپردازد، به اضافه صد هزار تومان اضافه و کلی هم منت سر مهین جون گذاشته بود که چون حسن آقا را می شناسد و فقط به خاطر گل روی حسن آقا و خانمی مهین خانم اینکار را می کند و مهین جونم خوشحال گردنبند را آورده بود و شب از ذوق اینکه فردا گردنبند را توی مهمانی خاله مینا به گردنش می اندازد تا خار چشم دشمن شود سیب زمینی آب پز شده شام ،هی در گلویش گیر می کرد و آخر سر از خیر خوردنش گذشت وتا صبح از ذوق خوابش نبرد، برای اینکه گردنبند را بیشتر نشان دهد، گرمای هوا را بهانه می کرد و با گردنبند خودش را باد می زد!

دیگر نمی توانستم روی پاهایم بایستم احساس می کردم اینقدر پاهایم خمیده و جمع شده در این کفش ها که انگار دوشماره کفشها کوچکتر از پاهایم بود از شدت درد اشکی به گوشه چشمم آمد ولی هر طوری بود نگذاشتم پایین بچکد مبادا دو جاده سیاه روی صورتم باقی بگذارد..

دنبال جایی می گشتم که به دور از چشم جمع راحت بنشینم و از شر این کفشهای لعنتی خلاص بشوم .

 مبلی پشت یک ستون دیدم ، مخفیگاه خوبی بود رفتم و رویش نشستم و راحت پایم را جلو دراز کردم و
کفش ها را در آوردم . پاهایم از بس له شده بود مثل انار آب لمبو چروکیده بود.

با فراغ خاطر برای لحظه ای فکر می کردم روی ابرها راه می روم .گویی سرم هم روی ابرها بود خیلی سبکبال شده بودم .حس عجیبی در من شکل می گرفت که یکدفعه دستی محکم به پشتم خورد طوری که یک دسته از موهای لجوجم را که به زحمت با سنجاق بالای سر برده بودم  یکدفعه ولو شد روی لباسم . آه از نهادم بلند شد و سربرگرداندم و بدتر از همه آن خانم خبرنگار فضول با لبخندی کشدار نزدیک به من و پشت سرم ایستاده بود.گفتم الان است که نقل مجالس خانم فضول بشوم زود به هر زحمتی بود موهای پریشان را جمع کردم زیر سنجاق به صورت کج و کوله و یکی از لنگه های کفش را پوشیدم اما هرچه پایم را جلو عقب بردم لنگه دوم را پیدا نکردم . مجبور شدم کمی خم شوم تا با دست لنگه دوم را پیدا کنم . اما نبود که نبود. نگاهم رفت طرف خاله مینا و با التماس کمک خواستم .خاله مینا هم با چشم شروع کرد به گشتن  دنبال لنگه کفش ، اما انگار لنگه کفش سیندرلا آب شده بود و رفته بود توی زمین.

خانم خبرنگار متوجه حرکات مشکوک ما شد و از آنجایی که خبرنگاران نگاه تیزبینی دارند به سمت من آمد و من هم که آدم اهل معاشرتی بودم  از وقتی که وارد مجلس شده بود هر وقت چشمم به خانمی می افتاد لبخندی نثارش می کردم و اینقدر اینکاررا ادامه دادم که فکر می کردم پوست صورتم مثل قایقی کش آمده است ، باز هم لبخندی اجباری زدم و به احترام برخاستم که چشمتان روز بد نبیند یک لحظه یادم رفت یک لنگه کفش پایم نیست و پای چپم را با اختلاف ده سانت از پای راستم روی زمین گذاشتم و تا به احترام خبرنگار بلند شوم. در همین حین کله پا شدم و خوردم به میز جلوی  مبل و لیوان شربت آلبالوی روی میز پرتاب شد و به سرعت پاشیده شد روی دامن  سفید خانم خبرنگار و خودمم به جلو پرتاب شدم و با صورت افتادم زمین.

زنان مهمان جیغ زنان به سمتم دویدند و من از وحشت  دامن خبرنگار فضول و قیافه های اجق وجقشان فکر می کردم اهالی شهر جادو به سویم حمله کردند و به سرعت از جایم بلند شدم و در حالی که یک لنگه کفش سیندرلارا زدم زیر بغلم ، با پای برهنه تا رسیدن به ماشینم یک نفس دویدم و فرار کردم .

بالاخره جان سالم به در بردم و از آن به بعد تصمیم گرفتم هرگز در مهمانی خاله مینا شرکت نکنم و اگر خدای نکرده مجبور شدم شرکت کنم - برای همیشه با دیدن لنگه کفش که به صورت گلدان چند شاخه گل خشک درونش گذاشته بودم تا درس عبرتی باشد برای دیگران - با کفش پاشنه بلند نروم.



نویسنده » محمدی » ساعت 5:3 عصر روز پنج شنبه 88 اسفند 20

تقدیم به دوست و همراهی که مرا در لحظات سخت یاری کرد!
(دوستم می‌گوید به من هم نویسندگی یاد بده تا بنویسم و پول در بیاورم.
زنم می‌گوید به من نویسندگی یاد بده تا ما هم سری از سرها دربیاوریم.
پسرم می‌گوید بابا به من نویسندگی یاد بده تا من هم نویسنده بشوم.
دخترم می‌گوید بابا به من نویسندگی یاد بده تا بنویسم دوستت دارم.
می‌گویم نویسندگی یاد دادنی نیست، یاد گرفتنی هم نیست، 
هر کس نویسنده می‌شود خودش نویسنده می‌شود و هر کس هم نویسنده نیست نمی‌خواهد نویسنده بشود.)
اما من  گفتم: « می خواهم نویسنده شوم»
و او صمیمانه جواب داد: «حتما می توانی ! » {#emotions_dlg.160}


نویسنده » محمدی » ساعت 8:29 صبح روز پنج شنبه 88 اسفند 20

 صبحانه را حاضر کرده ام . چای در قوری دم کشیده .دو تا تخم مرغ آب پز روی اجاق گاز آشپزخانه دورن ظرف آبی است که باید آن را بردارم و روی میز بگذارم.

بوی نان تازه که روی میز قرار داده ام فضای خانه را پر کرده است.

باید همسر و پسرم را بیدار کنم .

اتاق پسرم قرمز است و کرم .

البته ساعت سخن گو او را بیدار خواهد کرد . پس صبر می کنم تا  اگر بیدارنشد به سراغش بروم .

تا سال گذشته همیشه من بیدارش می کردم اما گویی حس استقلال طلبیش دیگر نمی گذارد من بیدارش کنم.

دیشب خانه پر بود از مهمان . پر از سر و صدای بچه های فامیل . برای شام دیشب ، فسنجان درست کرده بودم، آخر همسرم خیلی فسنجان دوست دارد.

همان دیشب  بعد از رفتن مهمانها تمام خانه را مرتب کرده ام  و با خود گفتم شاید بتوانم فردا داستانی بنویسم .

 امروز صبح آشپزخانه را کاملا مرتب کرده ام . آشپزخانه ام را که کاملا مربع است دوست می دارم . در آشپزخانه قبلی مان راحت نبودم . کوچک بود و دلگیر ولی اینجا بزرگ است و چارگوش با بالکنی که رو به حیاط باز می شود و چشم اندازش درخت چناری است قدیمی و بزرگ با لانه هایی از گنجشکان و پنجره ای رو به اتاق همسایه که همیشه بسته است.

*

چای خوش رنگ در لیوان هایی که تازه خریده ام خودنمایی می کند . همسر و پسرم صبحها با هم می روند.

همسرم زودتر برای روشن کردن ماشین به پارکینگ می رود و پسرم بعد از او خارج می شود . دعایش
می کنم و به خدا می سپارمش.

روی صندلی می نشینم و با تیک تاک ساعت به یاد می آورم که امروز باید داستانی بنویسم.

میز صبحانه نا مرتب به من می فهماند که باید از تن خسته صندلی برخیزم و ظرفها را جمع کنم .

*

ظرفهای شسته و مرتب نظم خاصی به آشپزخانه ام می دهد. آشپزخانه ،این حریم کامل من.

برای نوشتن داستانم با عجله به سمت دفتر یادداشت می روم .روی آن می نویسم داستان زنی که می خواهد داستان بنویسد.

*

راستی امروز باید سبزی و کاهو هم بخرم!

از یخچال بسته ای گوشت بیرون می آورم .

جای انگشتان پسرم روی در یخچال را پاک می کنم .

لباس های کثیف را دسته بندی می کنم . سفید ، سیاه ، رنگی و همه را داخل لباسشویی می اندازم . بعد پودر می ریزم و دگمه لباسشویی را می زنم . لباس های می چرخند و همراه آب و پودر به رقص در می آیند .

صدای لباسشویی ریتم زندگی من است . ساده و پر هیاهو ، پر هیاهو و ساده .

صدا دوباره به یادم می آورد که امروز حتما باید داستان بنویسم.

*

 قبل از اینکه نهار درست کنم ، لباس ورزشی پسرم را از کشو بیرون می آورم . درز پهلوی لباس شکافته شده، باید بدوزمش.

نخ و سوزن را از درون گنجه بر می دارم بعد از تمام شدن کار یادم می آید دیروز که به بالکن خیره شده بودم و حالی از درخت چنارمان می پرسیدم زیپ خراب کاپشن همسرم به من لبخند می زد. پس چرخ خیاطی را می آورم این دوست قدیمی وچندین ساله من ، و شروع می کنم به تعمیر کردن زیپ و یک لحظه از این همه مهارت تعجب می کنم که سالیان گذشته نداشته ام .

*

ظهر است و نهار حاضر است . بوی دل انگیز غذا در فضای آشپزخانه پیچیده است .

چشمم به دفتر یادداشتم می افتد .آن را ورق می زنم ، در صفحه اول نوشته ام داستان زنی که می خواست داستان بنویسد.

دفتر را می بندم . میز را می چینم .

همسرم آمده است . صدای ماشینش که در پای چنار پیر پارک می شود را می شنوم.

همسرم همیشه با لبخندی وارد می شود.گاهی با دستانی پر از میوه و همیشه پر از محبت و صمیمیت.

همسرم مردی کم حرف است و لاغر با قامتی بلند که هر کس او را ببیند در می یابد که شاید زمانی نه چندان دور در تیم والیبالی عضو بوده و مسابقه می داده است.

دستان او بزرگ است و مهربان.

همسرم گاهی از اوقات ظهر به خانه می آید . اما همیشه زودتر از پسرم . نهار را می خورد بعد هم استراحتی نیم ساعته و باز هم خداحافظی تا شب.

ظرف ها را باخود به آشپزخانه عزیزم می برم .

مادرم هم همین طور است . بعد از نهار ظرفها را مهربانه و با احتیاط به آشپزخانه می برد و می شوید. ظرفها گویی با من حرف می زنند در زیر کف و آب . وقتی زلال می شوند و چرک و کثیفی از تنشان بیرون
می رود.

صدای لباسشویی همسایه دیگر شنیده نمی شود . همسایه کناردستیمان لباس هایش را روی طناب حیاطشان رها کرده در رقص باد و آفتاب تا یک دل سیر خشک شوند.

به سمت بالکن می روم چنار همچنان ایستاده و غمگین دل به دل گنجشککان داده است .

*

بر می گردم و روی میز دفترم را می بینم . باید داستانی بنویسم.

*

با خود می اندیشم برای شام چه غذایی درست کنم ؟

فردا پسرم برای رفتن به مدرسه باید با خود غذایی ببرد. فردا کلاس اضافه دارند.

*

باید چند کلمه ای از داستانم را بنویسم تا بدانم چه می خواهم .

داستان زنی که می خواهد داستان بنویسد

زنی که از صبح که از خواب بر می خیزد در دفتر یادداشتش این جمله را می نویسد . اما شاید وقت دیگری بنویسم.

باید به فکر شام درست کردن باشم . شاید فردا داستانی بنویسم.



نویسنده » محمدی » ساعت 5:24 عصر روز سه شنبه 88 اسفند 18

دلش می خواست او را تا ابد برای خود نگه دارد .

دلش می خواست دیوانه وار می دوید و او را از رفتن بازمی داشت .

کجا می خواست برود ، با آن همه عصبانیت ؟ باز هم می خواست برود و  زن را تنها بگذارد !

دلش می خواست به او بگوید که هنوز هم دوستش دارد و اگر برود همه درهای دنیا به رویش بسته خواهد شد، اما انگار زبانش قفل شده بود و دهانش خشک بود و کلمات بر لبهایش ماسیده بود.

فقط در تعجب نگاهش می کرد که آهسته و آرام کتش را از روی جالباسی برداشت ، گذرنامه و مدارکش را از روی میز برداشت و کفش هایش را ، همان کفش هایی که زن برای روز تولدش خریده بود، پوشید و چون شبحی آهسته در اتاق حرکت کرد.

نه به زن نگاهی می کرد و نه حرفی می زد. فقط در آخرین لحظه غمگین برگشت و گویی آخرین نگاه را به درون اتاق انداخت ، انگار می خواست برای همیشه و تا ابد نقش وسایل اتاق را در چشمانش قاب بگیرد. سالن کوچکی که با دو تخته فرش کرم رنگ پوشانده شده بود و مدتها برای اینکه باب سلیقه زن باشد مرد با زن راه رفته بود و جندین و چند فرش فروشی رفته بودند و مبلمان کرم رنگ ساده ای که فضا را پر می کرد، کنار دیوار آشپزخانه کوچکشان یک میز نهار خوری دو نفره با روکش چرمی قرمز و مشکی به چشم می خورد. مرد  شمع روشن را خیلی دوست داشت و زن چندین شمع روی  میز گذاشته بود موقع شام محفل عاشقانه ای داشته باشند و گوشه سمت راست اتاق گلدانی از گل های مصنوعی آفتابگردان قرار داشت و چه قدر زن و مرد این گلها را دوست
می داشتند و آن قاب عکس دونفره که روی دیوار بود . این همه آنچه بود که چشمان مرد را پر می کرد .

زن سرش پایین بود و زیر چشمی تمام حرکات مرد را دنبال می کرد و با خود می گفت: کاش فقط یک کلمه یک کلمه بر لبانم جاری بشود . کاش می توانستم دراین دقایقی که کش می آید و طولانی می شود از ذهن گیجم
واژه ای بیابم تا تسکینش دهم . تا شاید بماند.

نگاه تبدار مرد چرخید و چرخید و روی دیوار روبه رو بر چهره زن و مردی خوشحال متوقف شد.

لحظه ای لبخندی محو روی صورت مرد گذر کرد یا شاید هم گذر نکرد و زن فکر می کرد آن ابروان سمج درهم باز می شود و لبهای مرد می خندد . زن نمی دانست لبخند رنگ پریده مرد بود یا قاب عکس یا شایدم هر دو که  برای لحظه ای لبخندی بر لبانش آورد .

ساک مرد کنار در بود و مرد آماه برای رفتن .

اما هنوز نگاه سمج او به زن و مرد درون قاب بود که در سواحل یکی از شهرهای آمریکا در کنار هم ایستاده بودند و با خوشحالی می خندیدند و همه چیز از همان لحظه شروع شد و مرد را به رفتن واداشت و زن را به ماندن . زن آرزوی وطن و دیار مادری و مرد آرزوی کوچ و سفر به دیار غربت و رسیدن به پیشرفت .

زن می خواست بماند چون پیوند خورده بود ریشه هایش در ریشه های وطن . مرد اما گسسته شده از این ریشه ها به هوای زندگی بهتر .

مرد به سمت دیوار رفت و سایه اش بزگ شد و بزرگتر در زیر نور لامپ.

انگار سایه کش می آمد و دستی بزرگ قاب را بر داشت و دستی بزرگ غبار نازک قاب را به ملایمی با کف دست پاک کرد و سایه به زن و مرد درون قاب لبخند زد.

زن دید زن و مرد درون قاب از روی دیوار پایین آمدند و دست در دست هم درون ساک جلوی در جا گرفتند.

تندبادی که در پشت تنها پنجره اتاق ، محبوس بود با باز شدن در خود را به درون کشاند و یکباره لرزش عجیبی بر وجود زن انداخت .

زن برای لحظه ای چشم در چشم مرد بود که ساک به دست در آستانه در ایستاده بود .

مرد من ، چه زود پیر شد زندگیمان! چه زود فراموش کردی که بی من جایی نمی روی . و پیری خود را نیز در چشمان مرد دید.

زن بیهوده پی واژه ای می گشت ، اما می دانست هر چه بگوید جواب فقط رفتن است ! دوسال گفته بود و خواهش کرده بود که مرد بماند ولی مرد اصرار داشت بر گذر کردن و رفتن .زن در تقلا و جان کندن ، برای گفتن کلمه ای جادویی تا شاید دل مرد را نرم کند و زمان و او را متوقف  کند اما کلمات گریزان و فراری ، چون ارواح خبیث قهقهه زنان می گریختند.

تلاقی چشمهای زن و مرد ، یک لحظه یادآور عشق آنها شد ، اما شعله زودگذر در چشمان مرد خاموش شد و دل زن را به زمستانی سخت کشاند.

*

در بسته شد و باد،  مرد و ساک خاطرات را با خود برد و زن همچنان در جستجوی واژه ای برای نگه داشتن مرد ماند با سرمایی در قلب و درونش. و زن و مرد درون ساک خوشحال و لبخند زنان این سفر دوباره را جشن  گرفتند.

 

 

 

 



نویسنده » محمدی » ساعت 5:23 عصر روز سه شنبه 88 اسفند 18

هر وقت در مهمانی زنانه ای گرد هم می آیند مادر و خواهرهای خانم ح به اومی گویند خوش به حالت که شوهری مثل آقای ح دارد و خانم ح بعضی وقتها از اینهمه خوشبختی تعجب می کند و حسابی شاکر می شود.

مادر آقای ح همیشه و همه جا از آقای ح و هر چی خوبی دارد تعریف می کند و مدام قربان ، صدقه آقای ح
می رود دایم برای آقای ح اسپند دود می کند که خدای نکرده چشم نخمپورد.

از وقتی خانم ح با آقای ح ازدواج کرده است همه او را با نام خانم ح می شناسند . از بس که آقای ح در فامیل و دوست و آشنا زبانزد است و خانم ح نیز افتخار می کند که او را خانم ح می نامند و صدا می زنند.

خانم ح با خود فکر می کند که زن خوشبختی است .

خانم ح هرروز صبح زود از خواب بیدار می شود ، نان داغ می خرد ، چای دم می کند ، میز صبحانه را
می چیند و آقای ح را بیدار می کند .آقای ح چند لقمه نان و پنیر و یک لیوان چای شیرین می خورد ، لباسهای تمیز و اتو شده اش را که خانم ح مرتب کرده است می پوشد و کیفش را برمی دارد و سوار ماشینش که دیروز بعد از خانم ح خوب آن را شسته بود می شود و به اداره می رود.

آقای ح برای اینکه مشکلات مالی منزلش را رفع و رجوع می کند گاهی تا ساعت 7 بعد از ظهر اضافه کاری
می کند .

آقای ح حتی روزهای جمعه را هم کار می کند تا مبادا برای خانم ح مشکلی پیش بیاید و خانم ح برای اینکه
بچه ها از نبود پدری فداکار منزل غصه بخورند، روزهای جمعه بچه ها را باخود به پارک می برد.

با توجه به این همه تکنولوژی قرن ما ، لباسشویی ، جاروبرقی ، اتو و... خانم ح در خانه فقط کارهای سبکی انجام می دهد ولی آقای ح تمام مشکلات را بر دوش دارد.

خانم ح برای تربیت بچه ها نیز چند کتابی خوانده است البته بچه هایی که اصلا نیاز به تربیت ندارن و خودشان مانند آقای ح ذاتا مؤدبند و وظیفه شناس.

خانم ح صبح ها هر روز ساده ترین کارهای منزل را انجام می دهد یعنی ریخت و پاش بچه ها و آقای ح را جمع و جور می کند . کتاب و دفترهای فرزندان را در کتابخانه می گذارد .

تختها را مرتب می کند .

لباسهای راحتی منزل را در کشوها قرار می دهد .لباسهای کثیف را درون لباسشویی می اندازد و بعد برای خرید روزانه بیرون می رود.

خانم ح هر روز از میدان میوه و تره بارسبزی خوردن می خرد.

در سبد کالای خرید روزانه خود شیر را فراموش نمی کند چرا که آقای ح خوردن شیر را قبل خواب خیلی دوست می دارد.

میوه هم هفته ای دو بار می خرد.

گوشت، مرغ، ماهی و حبوبات نیز ماهی دوبار می خرد.

برای اینکه آقای ح خیلی قرمه سبزی دوست دارد سبزی قرمه هم می خرد .

خانم ح بعد از خرید به منزل برمی گردد.

آقای ح هر روز با ماشین شخصی می رود اداره چون اگر بخواهد با سرویس به محل کار برود باید نیم ساعتی زودتر بیدار شود .

خانم ح خرید ها را در سبدی می گذارد و سربالایی منزل را با سختی بالا می رود و در حالی که دستشهایش پر است از سبد و نایلون خرید، نفس زنان مسیر را طی می کند و در راه چند باری بسته ها را زمین می گذارد و خم و راست می شود و نفس عمیق می کشد .

خانم ح به دستهای قرمز شده اش نگاه می کند و بعد لبخندی می زند و به خوشحالی آقای ح و بچه ها
می اندیشد.

بارها را دوباره از زمین برمی دارد و دفعه آخر پشت در آپارتمان زمین می گذارد.

در را که باز می کند با تمام ناامیدی به طبقه سوم نگاه می کند و وسایل را نفس زنان درون آشپزخانه زمین
می گذارد.

*

خانم ح سبزی را پاک می کند و می شوید .میوه ها ی شسته شده ، گوشت و مرغ و ماهی پاک شده را بسته بندی می کند و درون یخچال می گذارد.

خانم ح سه ساعت بعد به ساعت نگاه می کند .

نهار پخته شده و آماده است .

بچه ها ساعتی دیگر از مدرسه می رسند

خانم ح به دعوتنامه روی میز نگاه می کند ، دعوت از پدران برای جلسه اولیا و مربیان است و خانم ح باید فردا بعد از ظهر به مدرسه پسرش برود زیرا آقای ح باید حتما اضافه کاری داشته باشد.

دخترِ خانم ح نیز در درس ریاضی ضعیف است و خانم ح باید برای او کتاب کمک درسی تهیه کند و برای یادگیری درسهایش بیشتر وقت بگذارد.

لباس پسر خانم ح شکافته و باید دوخته شود.

در ضمن خانم ح درمجله ای ویراستار است و کارهای ویرایش نشده روی میز کارش در خانه مانده است .

شب است و آقای ح خسته و درمانده از کارهای روزانه وارد می شود پس خانم ح باید منزل را آرام نگه دارد تاآقای ح بتواند استراحت کند و تجدید قوا کند برای روز سختی دیگر .

خانم خ خیلی سریع یک چای خوش رنگ می آورد و بعد میز شام را می چیند. و بوی قرمه سبزی فضای اتاق را پر می کند. آقای ح و بچه ها با فراغت خاطر از کار سخت روزانه شام می خورند و بعد از شام بچه ها به اتاق خودشان می روند و آقای ح جلوی تلویزیون پایش را دراز می کند .

  خانم ح ظرفهای شام را از روی میز جمع می کند و می شوید . حالا آشپزخانه فارغ از هیاهوی روز در آرامش و تمیزی کامل است.

*

شب است و سکوتی در خانه حکمفرما . خانم ح همچنان روی انبوهی از برگه ها سر خم کرده و می نویسد و غلط گیری می کند باید فردا صبح کارها را به دفتر نشریه تحویل دهد .

شوهر و فرزندان خانم ح ساعتهاست که درخوابند و خانم ح با خودش فکر می کند عجب زن خوشبختی هستم و آقای ح عجب مرد فداکاری است و پتو را روی آقای ح می کشد و لیوان خالی شیر را برمی دارد و می شوید .

دیگر ویرایش به پایان رسیده است و خانم ح به ستاره های پشت پنجره لبخند می زند . ساعت 3 نیمه شب است.خمیازه ای می کشد . کارهای آماده را درون پاکتی جا می دهد . ساعت را روی 6 صبح تنظیم می کند و روی دختر و پسرش را که در خوابند می بوسد.

قبض آب ودفترچه قسط منزل را هم درون کیفش می گذارد تا فردا بپردازد. دعوتنامه را هم در کیفش می گذارد و چشم هایش را می بندد و با خودش فکر می کند زن خوشبختی است که خانه ای دارد کوچک و تمیز که او را از مستاجری نجات داده است هر چند باید هر ماه قسط بپردازد .

خانم ح شوهری دارد که فقط به فکر خانواده است و بچه هایی که مؤدبند و سرزنده .

پس او زن خوشبختی است.

 

 



نویسنده » محمدی » ساعت 5:14 عصر روز سه شنبه 88 اسفند 18